┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
آقا جان شهادت مادر تسلیت🏴🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادیکم
گفت : به خدا اومدم معذرت خواهی ... من ازت شرمنده ام ... تقصیر من بود همه اش ... ولی قسم می خورم قصد بدی نداشتم ... نگرانت شده بودم ... هر چی اومدم سراغت , نبودی ... روز عید اومدم نبودی , مشکوک شدم ... دست خودم نبود ...
چیکار می کردم ؟ مجبور شدم عزیز رو پر کنم و بریم پیش خانجان ... چرا خودت به من نگفتی اینجا کار می کنی ؟ ...
گفتم : آخه لازم نبود ... دیدین که حتی به خانجانم هم نگفتم ... آخه بگم که چی بشه ؟
بزرگتر من خاله است که می دونه ... مگه شماها خرج منو می دین ؟ مگه از دلم , از غصه هام خبر دارین ؟ ... شوکت خانم تو رو خدا منو به حال خودم بذارین ...
اشک تو چشمش حلقه زد و گفت : از من بدی دیدی ؟ تا حالا شده بد تو رو بخوام ؟ ... به خدا عید برات پول آورده بودم ... می خواستم بهت بدم , نبودی ...
گفتم : من پول شماها رو نمی خوام ... اصلا پول می خوام چیکار ؟ خودم دارم ...
یکم موندم و فکر کردم ...
گفتم : صبر کن ببینم ... شوکت خانم پول داری ؟ چقدر داری ؟
از تغییر حالت من , چشم هاش گرد شده بود ...
گفت : دارم ... دارم , چقدر می خوای ؟ هر چی بخوای بهت می دم ...
گفتم : اگر می تونی هزینه ی ثبت نام بچه ها رو بده , فکر کنم هفده تومن می شه ... البته ببین کار خیره , اگر دلت می خواد و راضی هستی این کارو بکن ... ان شالله خدا هم به تو کمک می کنه ...
گفت : باشه لیلا جون , الان چهار تومن با خودم آوردم می خواستم بهت بدم ... بقیه رو بعدا برات میارم ... می تونم , درستش می کنم ...
گفتم : وقت ندارم ... می شه آقا یدی بیاد نزدیک خونه تون از شما بگیره ؟ می تونی تا صبح آمادش کنی ؟ ...
صبح اول وقت لازم دارم ...
شوکت بیشتر از من خوشحال بود چون تا اون موقع ازش چیزی نخواسته بودم ... کاری که هرگز تصورشم نمی کرد ...
با عجله بلند شد و گفت : پس من می رم زودتر تهیه کنم ...
با گرمی بدرقه اش کردم و قرار گذاشتیم صبح زود یدی بره و پول رو ازش بگیره ...
وقتی اون رفت , من تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرم رو به آسمون بلند کنم و عظمت خدا رو شکر کنم و زیر لب گفتم : جز تو کی می تونه اینطور معجزه کنه ؟ ...
کافیه ایمان داشته باشیم ...
وقتی اسم بچه ها رو نوشتم , تلاشم صد چندان شد ... چون می خواستم تعداد بیشتری از اونا قبول بشن ...
راستش کار بدی هم کردم و با بی تجربگی سرشون منت گذاشتم که به سختی پول رو به دست آوردم تا اونا بیشتر درس بخونن
چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...
فقط به من نگاه کرد و منتظر بود ...
ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
خیلی خوب شد , نه ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاددوم
گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟ چه مرد خوبیه ...
گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...
ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟
گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...
نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
باهات همکاری می کنه ...
با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...
گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...
ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...
بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...
نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
الا که صاحب عزای تمام غم هایی
دوباره فاطمـیـــــہ آمـد نمی آیی؟😔
🔸شاعر: محمدبیابانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادسوم
دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟
اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...
اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...
راستش خودمو باخته بودم ...
اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟
خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...
لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...
حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
نبینم خودتو باختی ...
تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...
ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...
فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...
ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...
تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...
با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
و این طوری به کارم ادامه دادم ...
حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...
دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
پرسیدم : چند نفر ؟
گفت : هفت هشت تایی میشن ...
گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻