#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادسوم
دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟
اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...
اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...
راستش خودمو باخته بودم ...
اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟
خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...
لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...
حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
نبینم خودتو باختی ...
تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...
ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...
فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...
ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...
تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...
با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
و این طوری به کارم ادامه دادم ...
حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...
دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
پرسیدم : چند نفر ؟
گفت : هفت هشت تایی میشن ...
گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻