4_5856937276809939266.mp3
4.31M
🏴 #شهادت_امام_هادی(ع)
♨️هدایتگری امام هادی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
@hedye110
#مظلوم_امام_هادی_ع
همنوا با صاحبغم، دیدهها راتر کنید
نـالـه از داغ عـزیـز آل پیغـمـبـر کنـیـد
شیعیانوقت عزای حضرت هادی شده
جامهیمشکیبهتن خاکعزابر سر کنید
#شهادت_امام_هادی_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نیز بگذرد...!!!
چقدر این کیلیپ قشنگ و آموزندست!👌🏼
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
حافظ مَکُن اندیشه
کـه آن یوسـف مَه رو ؛
باز آید و از کلبه احزان
به در آیی ...🕯 🍂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 با خیالت
🍂 هــــــــوایت
🍂 مرا تا جنـون
🍂 می کشـــــانی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یا_اباصالح_المهدی
میــدان عمل خالیست ...
او در پی سرباز است ...
چون ما همه سرباریم ...
ســــــــــردار نمی آیـد ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
گندمزار طلائی:
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتاول♻️
🌿﷽🌿
نوشته مریم موسیوند
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش،
دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد
می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم
به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش.
پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به
ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس
عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد
میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم
شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم
و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک
آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم در دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را، ھمزمان، صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده.
نجواگونه می گویم: بابا.
دستم را میان دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت از میان دست ھایش بیرون می کشم. می ترسم و عقب می روم.
مردھای زندگی ام را می بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان را ھم ھستند. دلم
می گیرد. بغض می کنم. لب ھایم را روی ھم می فشارم. قلبم مچاله می شود. سرم را به
طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که من درست کرده ام گیر افتاده ایم و
می چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است و
سکوت ھمه جای خانه رخنه کرده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم گیج
می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر شود.
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می زنم.
خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
تی شرت به تنم چسبیده. عرق کرده ام. ریشه موھای بلند و بلوندم خیس شده. خانه دم
دارد. کولر خاموش است. لباسم را از یقه بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می
شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق را می زنم و نور در اتاقم می پاشد. پنجره را باز
می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌹هرگز اجازه ندهید ناکامی ها و شکست ها شما را متوقف کند و رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنید
صبح زیبای شما بخیر
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
شهر اگر سقوط کرد آن را پس میگیریم،مواظب باشید ایمان تان سقوط نکند..
#شهید_جهان_آرا🌹
چطور؟✨👇👇👇👇👇👇👇👇✨
به کانال یا زینب بپیوندید
امیدوارم که پروردگار کم مارا بپذیرد و جرعه ای از کرامات این عزیزان بر ما بچشاند..🤲
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
برای او كه برايم نماد خورشيد است
نديدمش ولی او سال ها مرا ديدهست
نديدمش ولی از پشت پرده ها حتی
دلم برای نگاهش هميشه لرزيدهست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتدوم♻️
🌿﷽🌿
خبری از مامان نیست. باز تنھایم ولی به جایش این روزھا، بابا با خواب و رویاھای من گره
خورده. دیگر مثل قبل ھول برم نمی دارد. دھانم خشک شده. می خواھم از اتاق خارج شوم
که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
نگاھم روی تخت سر می خورد و بعد روی میز تحریرم ثابت می ماند. لپ تاپ قرمز رنگم را
می بینم. روی صندلی می نشینم. روشنش می کنم. صفحه ایمیلم را باز می کنم. به صفحه
خیره ام. به ھمان مربع آبی رنگ و ُرد که بالایش نوشته: "برای عزیزترینم". این عبارت دو کلمه
ای مرا می ترساند. زیر لب "عزیزترینم" را تکرار می کنم.
بار احساسی این جمله روی دلم می نشیند. سنگینی می کند. وزنش زیاد است برای قلب
ناآرام این روزھای من. نمی خواھم بیشتر از این سردرگم شوم. تصمیمم را گرفته ام. آره.
آره. از اینکه درگیرم شوند ناراحت می شوم ولی تنھایی ھم به وحشتم می اندازد. عقلم یک
چیز می گوید و قلبم چیز دیگر. می خواھم و نمی خواھم. چند لحظه می گذرد. به خودم می
گویم:" آخرش چی؟!. او را که می شناسم، پیگیرتر از این حرفھاست. سمج است." رویش
کلیک می کنم و صفحه برایم باز می شود. شروع به خواندن می کنم با پاھایی که روی
صندلی توی شکمم جمع کرده ام.
"لیلی عزیزم،
این چند وقت ھر بار تو را دیدم، تمام جرات و شھامت مردانه ام را جمع کردم تا اعتراف کنم.
اعترافی که باورش ھم برای خودم سخت است. بگذار برایت از ناگفته ھایم بگویم. این روزھا
گیج و گاگول به نظر می آیم. البته این مسئله درباره دلم صادق نیست. من با خودم یک دل
شده ام. من تو را می خواھم. عزیزتر از جانم! من عاشقت شده ام. چیزی که برای خودم ھم
قابل ھضم نیست. شاید ھمین الآن داری به حرف ھای گذشته مان فکر می کنی. به حرف
ھایمان درباره عشق. به چیزھایی که من گفتم. ولی حالا می خواھم بگویم تمامشان را پس
می گیرم و تو ھم ھمه شان را بریز دور. می دانی؟!. تو تمام معادله ھای من را به ھم ریخته
ای. فرمول ھایم را. اندازه گیری ھایم را. می خواھم بگویم. خدای من!!!. نمی دانم دقیقا باید
به تو، به عشقم، چه بگویم!. لیلی. لیلی جانم!. می خواھم بگویم، دل من میان تارتار
موھایت می تپد. میان دستان لاغر و کشیده ات. میان چشم ھایت. میان نفس ھای
سنگینت. قلب بیچاره من، منتظر یک اشاره از طرف توست. تو عزیز دلم! مرا افسون کرده ای.
جادوی تو، لیلی، مرا از پا انداخته است. باور نمی کنی نه؟!. حق داری. من ھم ھنوز باورم
نمی شود این حرف ھا را می زنم. اینھا را نوشته ام چون حرف چشمانم را نمی خوانی یا اگر
می خوانی به روی خودت نمی آوری. میخواھم خوب به حرف ھایم فکر کنی. مرا بی جواب
نگذار. منتظر می مانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻