#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستسوم♻️
🌿﷽🌿
-آی خدا. مامان جونم. وای.
-دراز بکش دختر جون.
به بیمارستان می رسیم و دکتر کشیک برایم سنونوگرافی شکم می نویسد. روی تخت دراز
کشیده ام و دکتر دارد سنوگرافی را انجام می دد. اخم ھایش در ھم است. از درد به تخت
چنگ می اندازم.
-از قبل سابقه درد شکم داشتی.
-داشتم.
مرد با چھره ای درھم به سفحه ال سی دی زل زده است.
-دقیقا کجات درد می کرده.
دلیل سوال ھایش را نیم دانم. خیره می شوم به او
-معده ام.
چند وقته.
نمی دانم چرا ترس برم می دارد. روی ارنج ھایم نیم خیز می شوم و درد را به جان می خرم.
به صفحه سیاه و یفید نگاه میاندازم.
-شما دارید منو می ترسونید. اون تو چه خبره؟!.
دکتر دست روی شانه ام می گذارد و مرا دوباره می خواباند.
-جواب منو بده. درد دقیقا از کجا شروع میشه و به کجا می ره.
می ترسم. کاش مامان کنارم بود و دست ھای سرد و لرزانم را میان دستم می گرفت. جواب
سوال ھای دکتر را می دھم. از قیافه اخم آلود و متفکرش مور مورم می شود. برگه را در
دستم می دھد. جرات ندارم نگاھی بیندازم. دست به دیوار و کشان کشان خودم را به
اورژانش می رسانم. به اتاق معاینه می روم و برگه را به دکتر می نشینم. با نگاه به برگه او
ھم چھر ھاش در ھم میرود. سوال و جوابم می کند و من بیشتر در صندلی مچاله می
شوم. حرف آخر را که می زند مخ من سوت می کشد. ویران می شوم. و چقدر در این لحظه
تنھایم.
میان خیابانم. وحشت زده به دور وبرم نگاه می کنم. حالا باید چکار کنم؟!. راه می افتم بدون
اینکه بدانم مقصدم کجاست. کیفم را روی زمین می کشم. لباس ھایم پاره و خاکی است. از
این خیابان به آن خیابان می روم. از این میدان به آن میدان. بغض بزرگی توی گلویم نشسته
و دلم ھوار کشیدن می خواھد. درد شکمم را فراموش کرده ام. خواب است یا بیداری؟! دروغ
است یا واقعیت؟!. از پلی بالا می روم. پسری جوان بالای پله ھا ایستاده و کیف گیتارش را
باز کرده است و ساز می زند. میان کیفش یک شاخه گل سرخ ھم گذاشته. آھنگ سوزناکی
می زند. می روم و وسط پل می ایستم. کنار دختربچه ای که مشق ھایش را می نویسد و
بساط دست فروشی اش را پھن کرده است. کنارش می نشینم و پاھایم را از لای میله ھای
پل رد می کنم. زل می زنم به زندگی. به دنیا. در سکوت.
-باید از تمام بدنت اسکن بگیری. خیلی زود.
دستانم را دور میله ھا چفت می کنم. صورتم را لای آنھا می برم. نمی توانم داد بکشم.
چیزی راه گلویم را بسته است. دھانم را باز و بسته می کنم ولی فایده ای ندارد. صدا در
گلویم می شکند و خرد می شود. دخترک زل زده است به من.
-یه معرفی نامه می نویسم برای آنکولوژیست. خیلی زود خودتو نشون بده.
مردی ھزار تومان داخل کیف نوازنده می اندازد.
-کمی شاد بزن داداش.
مرد نوازنده لبخندی می زند. نگاھمان در ھم می پیچد. حالا دارد آھنگ شادی می زند ولی
چشمانش خیس است. از درد من خبر دارد؟ یا از درد خودش است؟ دقیقه ھا و ساعت ھا
گذشته و من ھمچنان روی پلم. زانوھایم را بغل کرده و کنار دخترک کز کرده ام. باید به مامان
زنگ می زدم. حتما تا حالا نگرانم شده است.
دخترک لقمه نان و پنیرش را به من تعارف می کند. شاید دارد دلداری ام می دھد.
-بخور. درست میشه.
میان خلسه ای دست و پا می زنم. بی حسم. از جایم بلند می شوم .سلانه سلانه می روم
خانه. آسانسور که باز می شود به در خانه مان نگاه می کنم. به تاریکی که از زیر در مرا می
خواند. در آسانسور بسته می شود و من دکمه آخرین طبقه را فشار می دھم. به بام می
روم. قدم می زنم.. دور خودم می چرخم. گاھی به آسمان نگاه می کنم و گاھی با بام. زیر
لب زمزمه می کنم
-چرا؟!.
اشکم می چکد.
بلندتر می گویم.
-چرا؟!
اشک ھایم چشمه می شوند و می جوشند. کیفم را روی زمین پرت می کنم. عصبانیم.
خیلی عصبانی. دست به کمر دور خودم می چرخم. پره ھای بینی ام گشاد شده اند و من
آتشفشان در حال انفجارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
منی که مایه ی ننگم، به حد رسوایی
چگونه از تو بخواهم، به دیدنم آیی؟
چوخویش یار تو دیدم، چه نیک فهمیدم
عزیز فاطمـه، مهـدی، چـقـــدر تنهایی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستچهارم♻️
🌿﷽🌿
می ایستم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-چرا من؟!. بدبخت تر از من گیر نیاوردی؟!.
نفسم تند شده است. دستانم را مشت کرده ام.
-یتیم گیر آوردی؟!. آره ؟!. گفتی کی بھتر از لیلی؟!.
دست روی دلم می گذارم و تا می شوم. با تمام وجودم ضجه می زنم.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.
سنگی بر می دارم و به سمت آسمان پرتاب می کنم.
-شوخیت گرفته؟!. اینم شوخیه جدیدته؟!. آره؟!. اصلا چرا چند وقته گیر دادی به من؟!.
به خودم می پیچم. سنگ ریزه از بالا پایین می آید و درست می خورد به پیشانی ام. این ھم
شانس من!. خون راه می گیرد به طرف شقیقه ام.
روی زمین می نشینم. ھق می زنم با شانه ھای خمیده و کمر تا شده.
-بگو دروغه. بگو یه شوخیه.
سرم را رو به بالا می گیرم.
_بگو دروغه.
ستاره ای در آسمان چشمک می زند.
صدایی می گوید.
-خدا ھمه رو شفا بده. مخصوصا دیوونه ھارو
سر برمی گردانم. پسری با شلوارک و زیرپوشی دارد سیگار می کشد.
جیغ می کشم.
-برو پی کارت.
چشمھایش را درشت می کند.
-چی زدی لامصب؟!. بد بھمت ریخته.
دست روی سینه ام می گذارم. از جایم بلند می شوم و به خانه می روم. چراغ را روشن
نمی کنم. نور ماه در خانه پاشیده شده است. به اتاقم می روم که تلفن زنگ می خورد و بعد
می رود روی پیغام گیر.
-لیلی مامان. کجایی؟!. چرا جواب نمیدی؟!. من رسیده ام . ھمه چیز خوبه اینجا. پیغاممو
گرفتی یه زنگ به من بزن.
روی تخت دراز می کشم و پتو را روی سرم می کشم. اینجا ھیچ چیز خوب نیست مامان. زود
بیا.
دو روز گذشته و من پا از خانه بیرون نگذاشته ام. تنھا کارم این است که زیر پتو در تاریکی
گریه کنم. مامان چند بار زنگ زده و من جوابش را نداده ام. چه بگویم؟!. تماس ھای امیریل را
ھم بی پاسخ گذاشته ام. شده ام روح سرگردان که بی ھدف میان خانه می چرخم. تنم بوی
گند عرق گرفته است. موھایم به ھم چسبیده ولی نای حمام رفتن ندارم. به آشپزخانه می
روم. زل می زنم به پخچال. نمی دانم چه می خواھم. ھنوز حرف دکتر را باور ندارم. چطور باور
کنم؟!. من!. لیلی موحد. برترین دانشجو-پژوھشگر دانشگاه. انگار کسی با پتک بر سرم می
کوبد و نفسم بند می آید. سرم را روی در می گذارم و دوباره گریه را از سر می گیرم. پلک
ھایم پف کرده و بینی ام می سوزد. تلفن برای بار ھزارم در این دو روز زنگ می خورد. صدای
مامان تھدید آمیز است.
-لیلی به ارواح خاک بابات جواب منو ندی، برگردم ایران نه من نه تو.
فریاد می کشد:
-لیلی جواب بده. چرا گوشیت خاموشه؟!.
و من پای یخچال وا می روم.
حالا به التماس افتاده است.
-لیلی جان. مامانم. یه چیزی بگو. کجایی تو دو روزه؟.
تماس قطع می شود. چند دقیقه بعد دوباره زنگ می زند.
-امیریل و الھه دارن میان اونجا. اگه خونه ای درو باز کن. لیلی تو رو به روح بابات قسم.
سکوت می کند. به تلفن نگاه می کنم. چطور به او بگویم چه اتفاقی افتاده است؟.
-لیلی اگه اینکارات واسه ازدواج منه.
بعد از لحظه ای سکوت ادامه می دھد.
-باشه. ھمه چیزو کنسل می کنم فقط جواب منو بده. لیلی مامان.
چه دل خوشی دارد مامان. او در چه فکریست و من در چه حالی ام.
انگار با خودش پچ پچ کند می گوید:
-خدایا چکار کنم با این دختر؟!.
در دل می گویم: من چکار کنم با این خدا؟.
از جایم بلند می شوم که چشمانم سیاھی می رود. ضعف دارم. وارد اتاق می شوم. از
پنجره چشمم به گنبد فیروزه ای مسجد می افتد. لبھایم را روی ھم فشار می دھم. با چند
قدم بلند خودم را به آن می رسانم و با غیظ می بندمش. بگذار پشت پنجره بماند تا وقتی
جواب چراھای من را بدھد. نمی خواھم با امیریل و الھه روبرو شوم. لباس می پوشم و از
خانه بیرون می زنم. وقتی به خودم می آیم که با قیافه ای مفلوک و ظاھری آشفته به
دانشگاه رسیده ام. آنھا که مرا می شناسند ھاج و واج می مانند. جواب سلام کسی را
نمی دھم. می روم طبقه پنجم ، به اتاق استاد. نمی دانم چرا اینجایم؟!. نمی دانم چرا این
مرد را انتخاب کرده ام؟!. شاید از بی کسی است یا از بابا جان گفتن ھای او. مثل ھمیشه
اتاقش شلوغ است. لرز دارم. دستم را دور تنم می پیچم. خیره می شوم به پیرمرد مھربان
داخل اتاق. اشک راه می گیرد از چشمانم.
چشمش که به من می افتد به وضوح جا می خورد. چند ثانیه بعد با دست به دانشجوھا می
گوید:
-پاشید برید. پاشید. ھتل راسخی تعطیله.
دانشجوھا با لبخند و ھروکر اتاق را ترک می کنند و من لرزان وارد می شوم. نگاھم را از او
برنمی دارم. از جایش بلند می شود و در اتاق را قفل می کند. صندلی را روبرویم می گذارد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستپنجم♻️
🌿﷽🌿
دانشجوھا با لبخند و ھروکر اتاق را ترک می کنند و من لرزان وارد می شوم. نگاھم را از او
برنمی دارم. از جایش بلند می شود و در اتاق را قفل می کند. صندلی را روبرویم می گذارد.
ھیچ حرفی نمی زنیم. بغضم می شکند.
سرم را روی پاھایش می گذارم و زار می زنم. دستش را روی پشتم می گذارد و نوازشم می
کند. ھق ھق ھایم تمام نمی شود. به حرف می آیم.
- من سرطان پانکراس دارم.
دستش از حرکت می ایستد. او ھم شوکه شده است. بازوھایم را می گیرد و مرا مجبور می
کند سرم را بلند کنم. آب بینی ام آویزان شده است. چقدر رقت انگیزام. استاد دستمالی به
دستم می دھد و من آزمایش ھا را از کیفم بیرون می آورم.
-باید از تمام بدنم اسکن بگیرم.
و با درد می گویم: چکار کنم با مامان؟.
****
ساعت سه صبح است. چھار زانو روی تخت نشسته ام و منتظرم از حمام بیرون بیاید. نمی
دانم استاد به او چه گفته که سوالی درباره چند روز گذشته نمی پرسد. با بغضی در گلو
چشم دوخته ام به در. به خودم رسیده ام تا او متوجه به ھم ریختگی ام نشود. با حوله
سفیدش بیرون می آید و خیسی موھایش را می گیرد. نیم نگاھی خرج من می کند. لبخند
می زنم. باید سر حرف را باز کنم وگرنه او در سکوت به تختش می رود و می خوابد. ھمیشه
دلخوری اش را اینطور نشان می دھد. با سکوت.
-کنفرانستون چطور بود؟!. ھمه چی خوب پیش رفت؟!.
روی صندلی می نشیند و خودش را با کرم زدن مشغول می کند.
-خوب بود.
او ھمیشه خوب است و مایه افتخار دانشگاه مان.
-مثل ھمیشه. حتما تمام صندلی ھای آمفی تئاتر پر شده بودند؟! نه!؟.
نگاھم نمی کند. پس قھر است یا خیلی دلخور.
-در تمام مدتی که داشتم کنفرانس می دادم فقط به یه چیز فکر می کردم.
در چشانم زل می زند. می دانم چه می خواھد بگوید.
-که دختر بی فکرم کجاست.
سرم را پایین می اندازم. به خودم قول داده ام او آخرین نفری باشد که خبر رفتنم را خواھد
شنید. او ھمیشه دلواپس من است. ھمیشه. ولی یکبار به من نگفته که دوستم دارد. یک
بار با من به سینما نیامده، برای خرید لباس ھمراھیم نکرده. او ھمیشه نگران
من است. در نوشتن مقاله و پایان نامه کمک کرده ولی ھیچ وقت یادم نداده شجاع باشم. او
ھمیشه می گوید احتیاط کن. متین باش ولی ھیچ وقت نمی گوید بخند با صدای بلند. از ته
دل.
بلند می شوم.
-می رم یه چیزی بیارم بخورید.
-من اونجا نتونستم یه لحظه چشم روی ھم بذارم. ھمش می گفتم دختر نامھربون من
کجاست؟
دختر نامھربان تو مامان خبر مرگ نزدیکش را شنیده بود و درست ھمان موقع تو آنجا نبودی و
من گریه ھایم را برای یک مرد غریبه بردم. دختر نامھربان تو ساعت ھا تنھا روی پل نشسته
یا در تختش غریبانه گریه کرده بود. به جای ھمه ی این حرف ھا مثل ھمیشه لال مانی می
گیرم.
-براتون آبمیوه میارم با مسکن. می دونم پرواز باعث سردردتون میشه.
صدای مامان بالا می رود.
-من ھنوز از دستت عصبانیم.
دست ھایم را مشت می کنم. من ھم به اندازه کافی این چند روز کشیده ام. نمی خواھم
حرص و خشمم را از خدا بر سر مامان خالی کنم. به راھم ادامه می دھم.
مامان بازویم را می کشد.
-دارم باھات حرف می زنم. برگرد و جواب منو بده.
دلم پر است. داغانم مامان. از میان دندان ھای کلید شده ام می گویم:
-منم عصبانیم.
ابرو در ھم می کشد.
-دو روز تمام بھت زنگ زدم و تو به ھیچ کدومشون جواب ندادی. اونوقت کامبیز باید بیاد کارتو
توجیه کنه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود:
توکل مفهوم قشنگی داره
یعنی خدایا من نمیدونم چطوری ولی تو درستش کن!✨
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان های خوب هر جا که باشند انجا بهشت است..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تعداد بسیار قلب بزرگ نیازمندیم …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
روز وشب فکر وخیالم شده آن یارکجاست
آن ذخیره، گوهرعالم اسرار کجاست
آن سفرکرده چرا از سفرش باز نگشت
و آن که ما را به غمش کرده گرفتار کجاست
#جمکرانم_آرزوست ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستششم♻️
🌿﷽🌿
در چشمان خشمگینش زل می زنم.
-منم این دو روز بھتون احتیاج داشتم و شما نبودید.
-برای ھمینه میگم تو به یه خانواده احتیاج داری که وقتی من نیستم ھواتو داشته باشن.
از کوره در می روم. برای اولین بار مقابلش صدایم را بالا می برم.
-من به شما احتیاج داشتم. به مامانم.
او ھم داد می کشد.
-وقتی نبودم چطور می تونستم کنارت باشم.
-شما کی بودید؟!. اینو بگید؟!
مایوسش کرده ام. این را به راحتی از چشمانش می خوانم. پشتش را به من می کند.
-خیلی ناسپاسی لیلی.
چه اتفاقی برای ما افتاده؟! چرا رو در روی ھم ایستاده ایم و برای اولین بار در زندگی مان
صدایمان را برای ھم بالا می بریم. فریاد می کشیم. شاید او ھم دارد به این موضوع فکر می
کند. حوله را روی صندلی روبروی آینه پرت می کند و پشتش را به من.
-خسته ام می خوام بخوابم. فردا تا غروب کلاس دارم.
ھر دو از ھم رنجیده ایم. پشیمان می شوم. خبر بیماری مرا به ھم ریخته است. بدون شب
بخیر گفتن به اتاقم می روم. خودم را روی تخت می اندازم. ھر چه من می گویم او به
ازدواجش ربط می دھد. نگاھم به کتاب ھای روی میز کار می افتد. زندگی من شده چند
کتاب و چھار تا مقاله. زندگی من شده تنھایی. صبح از خواب بیدار می شوم تنھایم. درس
می خوانم تنھایم. غذا می خورم تنھایم. سر روی بالش می گذارم تنھایم. چرا نمی فھمد من
به زودی ترکش می کنم و او...
خانه دور سرم می چرخد. بغض می کنم. انگار سایه ھای روی پرده، دیوار، در ، سقف جان
می گیرند و به طرفم ھجوم می آوردند. می خواھند مرا کشان کشان به آن دنیا ببرند. نفسم
بند می آیند. موھای تنم سیخ می شود. پتو را روی سرم می کشم ولی سایه ھا زیر آن می
خزند و دست از سرم بر نمی دارند.
-برید لعنتیا. برید.
با چشم ھای باز باز زل زده ام به تاریکی زیر پتو. احساس خفگی می کنم. پلک روی ھم
نمی گذارم از ترس اینکه من ھم بدون خداحافظی مامان را ترک کنم درست مثل بابا. لبه
تخت می نشینم و سرم را میان دستانم می گیرم. می روم پیش مامان.
مامان ساعد یک دستش را روی چشمانش گذاشته و دست دیگر را روی شکمش. باورم
نمی شود خیلی زود باید از ھم جدا شویم. بغض می کنم. بالای تختش می ایستم و خوب
نگاھش می کنم. یادم نمی آید کی موھایش را رنگ کرده. چقدر تارھای سفیدش بیشتر
شده اند. به بازوھایش نگاه می کنم. عاشق پوست آویزانش ھستم که مثل خمیر پیراشکی
است. اشکم راه می گیرد. انگشت وسطش را بریده. جای زخمش ھنوز تازه است. آنقدر بد
غذاست که با وجود پنجاه و پنج سال سن ھنوز ھیکلش روی فرم است. نگاه می کنم به
ساق پاھایش. رگ ھای واریسی اش بیشتر شده. فکر کردم چقدر عوض شده و پیر و تا حالا
به چشم من نیامده. من دلم برایش تنگ خواھد شد. دلم نمی خواھد وقتی من رفتم خیلی
درد بکشد. می دانم اگر کمی بیشتر نگاھش کنم زار زار گریه خواھم کرد. روی تخت می
خزم. دستم را دور شکمش حلقه میکنم. صورتم را به بازوی نرمش می مالم.
-معذرت میخوام مامان. من حق ندارم صدامو بالا ببرم. ببخشید.
بوسه ای به بازویش می زنم.
-آشتی؟!
دستش را بر می دارد و زیرچشمی وراندازم می کند.
-تو یه چیزیت شده!. کارای نکرده می کنی!.
محکم تر در آغوشش می کشم. مامان را بو می کشم. به سختی خودم را کنترل می کنم به
گریه نیفتم.
-دلم تنگ شده. ھمین.
دستش را روی دستم می گذارد. آشتی می کند و من بغض لعنتی ام را قورت می دھم. می
ترسم وحشت کند اگر بلند شوم و دستش را غرق بوسه کنم. پس به ھمان بویش رضایت
می دھم.
-کار با امیریل چطوره؟!
داغ دلم تازه می شود. امیریل شده ھیولایی که از روبرو شدن با او می ترسم. از طرفی
انگیزه ای برای کار کردن ندارم. صورتم را زیر بازویش قایم می کنم تا متوجه دروغ گفتنم
نشود.
-بد نیست. سخت گیره. زیادی منضبطه.
-امیدوارم اونجا که ھستی جوری رفتار کنی که
میان حرفش می روم.
-متین باشم.
-دقیقا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌤 سلام
صبح پنجشنبه تون بخیر
✨ در این صبح زیبا
🌼 آرزو میکنم با طلوع خورشید
✨ صبح سعادت شما هم طلوع کنه
🌼 امروزتون پر از خیر و برکت
✨ روزگارتون به شادکامی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام و امیرالمؤمنین علیه السلام و تمام پدرانی که از دنیا رفتن 🌸🌸🌸
عیدتون مبارک 🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
هر جا که پیشرفت کردی
اونی که پله نردبونت شدو
تاج کن بزار روی سرت....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
سرود زیبای جانم ایران ۲ .mp3
8.66M
سرودِ زیبای #جانمایران۲ 🇮🇷
مناسب برای ایام دهه فجر باصدای:
سیدامیرارسلانمیرهاشمینسب
وباجمعخوانیِ:گروهسرودِبهرنگآسمان
برای اطلاع از نحوه برگزاری پویش در کانال اطلاع رسانی،با ما همراه باشید.🤩
•کانون فرهنگی به رنگ آسمان•
┏⊰✾💙☁️⊱━━━━━━┓
@hedye110
┗━━━━━━⊰✾💙☁️⊱┛
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
بوی گل سوسن و یاسمن آید...
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
#دههفجرمبارک
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
ای یوسف گمگشتۀ غایب ز نظرها
جان برلب عشاق رسیدست کجایی؟!
باز آی و نظر کن به منِ خستۀ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستهفتم♻️
🌿﷽🌿
می خندم و او از حرکت شکمم می فھمد. شصتش را آرام روی دستم می کشد و دلم غرق
خوشی می شود.
-حرفم خنده داره؟!.
می چلانمش.
-نه. شما بھترین مامان دنیایی.
سکوت می کند. بگذار او ھم از حرف من غرق لذت شود. مامان در ابراز احساساتش خسیس
است ولی می خواھم از امشب تا وقتی ترکش می کنم به او بگویم که دوستش دارم ھر
جور که باشد تا ذخیره ای باشد برای روزھای تنھایی اش.
-ھر روز میری.
-اوھوم.
-چه ساعتی؟!.
نفسم را طولانی بیرون می دھم. کارم درآمده. حالا ھر روز باید از خانه بیرون بزنم تا مامان
متوجه چیزی نشود.
-دو تا ھشت.
سکوت می کنیم. خودم را بیشتر بھش می چسبانم. انگار می خواھم در او حل شوم. بازویم
را می گیرد و به عقب ھل می دھد.
-تو چته؟!.
در چشمان متعجبش نگاه می کنم.
-میشه امشبو پیشتون بخوابم؟.
نگاه ازم برنمی دارد. چشمانش را تنگ کرده. شاید می خواھد دلیل کارھای این چند روزم را
بفھمد. امیدوارم قبول کند.
دستی به پیشانی اش می کشد.
-من باید بخوابم لیلی. برو تو تختت. بد خوابم می کنی.
از جایم بلند می شوم و پتو را رویش می کشم. من و مامان زندگی آرامی داریم. درست
است. آرام ولی گرم نه.
****
عصر است و باران می بارد. تنھا گوشه یک پارک نشسته ام و اشک می ریزم. دو ھفته می
شود که ھر روز بیرون می زنم و شب دوباره بر می گردم خانه. بی ھیچ ھدفی در خیابان
ھای تھران پرسه می زنم. پوچی و ناامیدی به سراغم آمده. ترس از رفتن فلجم کرده. شب
ھا خواب به چشانم نمی آید. ترس از اینکه ھر لحظه ممکن است نفسم بند بیاید و باید بروم
مو به تنم سیخ می کند. بعد از انجام اسکن و ده ھا آزمایش سرطان تایید می شود. تنھا
کسی که ھمراھی ام کرد، استاد بود. تنھا کسی که خبر دارد. دیروز وقتی دکتر آنکولوژیست
آزمایشات را دید، گفت:
-باید ھر چه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنی.
و من تنھا یک سوال پرسیدم:
-چقدر وقت دارم؟!.
استاد با اخم به طرفم برگشت و دستم را در دستش گرفت:
-این چه سوالیه بابا جان؟!.
مستقیم در چشمان دکتر زل زدم و سوالم را تکرار کردم.
-چقدر؟!.
دکتر لب پایینش را مکید. دوباره برگه ھا و اسکن را نگاه کرد.
- با شیمی درمانی شیش ماه الی یک سال.
و حالا از آن شش ماه یک روز کم شده است. آسمان ھمراه من گریه می کند. میان خیابان
قدم می زنم. روزھا را کم می کنم. صد و ھشتاد. صد و ھفتاد و نه. صد و ھفتاد و ھشت. ...
قدم ھایم را می شمارم. یک. دو. سه. با ھر قدم که برمیدارم، با ھر نفسی که می کشم به
رفتن نزدیک تر می شوم. از آن طرف. مشتاق تر برای زندگی. امروز آخرین روز است یا فردا؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻