#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستنهم♻️
🌿﷽🌿
صدای فریادش در حمام می پیچد و ھستی را دوباره به گریه می اندازد. به خاطر دخترک
معصوم درست می نشینم. استاد کشتی کوچک را طرف من می گذارد روی آب. دم گوشم می گوید:
-بھترین آدم زندگیت توی این کشتیه. بابات. حالا به کشتی نگاه کن.
چشمانش وادارم می کنند به کاری که می خواھد.
-خوب نگاه کن و بگو چی می بینی. باشه؟!
سرم را تکان کوچکی می دھم.
ھلی آرامی به کشتی می دھد و کشتی روی آب به حرکت در می آید. بالای سرم می
ایستد. می پرسد:
-چی دیدی؟!.
چه سوال مسخره ای! آرام می گویم.
-کشتی رفت.
-چه حسی داری از رفتنش؟!
معلوم است دیگر. بابای عزیزم با آن کشتی رفت.
-غمگینم.
و رو می کند به ھستی که آن طرف وان نشسته و کشتی نزدیکش می شود.
-بابی جان تو چی می بینی؟.
ھستی اشک ھایش را با دستان کوچکش پاک می کند. لبخند می زند. چشمان زیبایش می
درخشند. از شوق بالا و پایین می پرد و با انگشت به کشتی روی آب اشاره می کند.
-بابی. بابی. کشتی داره میاد پیش من.
استاد سرش را می چرخاند طرفم. چه می خواھد بگوید؟!. لبه وان می نشیند. دستان
سردم را میان دستانش می گیرد.
-مرگ ھمینه لیلی جان. وقتی تو اینور داری با غصه با بابات خداحاظی می کنی یکی اونور
داری با خوشحالی دست براش تکون میده. این کشتی از اینور به اونور باباتو برد. به ھمین
راحتی.
صدایش آرام است. دستم را نوازش می کند. سرم را تکیه می دھم به سرامیک ھای سفید
حمام و گوش می دھم به حرف ھایی که خیلی بھشان احتیاج دارم. حس می کنم سنگ
بزرگی که روی سینه ام سنگینی می کرد، استاد با زحمت زیاد برش داشته. نگاھش مھربان
شده است.
-یه نوزاد که میخواد دنیا بیاد می ترسه. داره از یه دنیا به دنیای دیگه پا می ذاره که ھیچی
ازش نمی دونه. درد داره. فکر می کنه اون دنیای تنگ و تاریکی که توش بوده بھترین جای
دنیاست. جایی که حتی نمی تونه خوب تکون بخوره. مچاله است. تمام زندگیش با یه طناب وصل بوده به یکی دیگه. حالا ترس ورش داشته. از اون کانال که رد میشه و میاد بیرون،
شروع می کنه گریه کردن.
خیره می شود در چشمانم. منتظرم. خوب بعدش چی؟!. لبخند می زند. خدای من! چقدر
لبخند و چشمان این مرد مھربان است!. آرامشش به من ھم سرایت می کند. چکه چکه در
قلبم می ریزد. تمام تنم شل می شود. حالا می توانم نفس بکشم. ادامه می دھد.
-ولی نمی دونه داره از تاریکی میاد توی دنیایی از نور. پر از روشنایی. دنیایی که میلیاردھا بار
بزرگتر از دنیای قبلیشه. ولی می دونی چی نوزاد و آروم می کنه؟!. چی ترسشو از بین می
بره؟!.
سرم را به علامت منفی تکان می دھم. صدای خنده ھستی در حمام می پیچد.
-آغوش مامانش. کدوم نوزادی حاضره آغوش مامانشو با دنیای تنگش عوض کنه؟!. می
فھمی لیلی؟!. بازم از مرگ می ترسی وقتی قراره بری تو آغوش گرمی که ھیچ تعریفی
براش وجود نداره؟!.
سکوت می کند. چشم از من بر نمی دارد. تمام قلبم پر از حس خوب شده است. پر از
آرامشی مثل آرامش آغوش مامان. استاد لبخند درخشانی می زند. صدای شالاپ شلوپ آب
با غش غش خنده ھای ھستی توجھم را جلب می کند. تلاش می کند کشتی را غرق کند.
تمام زورش را می زند. ولی کشتی بالا می آید و روی آب می ایستد. در جنگ ھستی و
کشتی، کشتی پیروز است. و این نبرد ھستی را به خنده انداخته است. من ھم باید از
نبردی که پیش رو دارم به خنده بیفتم؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌷نیمی از مردم #جهان افرادی هستند که
چیزهای زیادی برای گفتن دارند
ولی #قادربه بیان آن نیستند!
ونیم دیگرافرادی هستند
که چیزی برای #گفتن ندارند
اما همیشه درحال حرف زدن هستند!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Mohsen Ebrahimzadeh4_5787594711988441102.mp3
زمان:
حجم:
6.57M
💠 محسن ابراهیم زاده
🔙نرو جانم
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🌷بعضی وقتها #روزگار یک طوری میسوزونتت
که هزار نفر نمیتونن #خاموشت کنن !
بعضی وقتها هم یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر #نمیتونن روشنت کنن ...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اگر به سختی
دلشکسته شدی،
اما همچنان،
شهامتِ مهربان بودن
با دیگران رو داری؛
پس لایقِ عشقی عَمیق تَر
اَز اُقیانوس هَستی...❤️🌲
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
شکر خدای را
که جز او
امیدی ندارم... 🌱
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود،
داده بر دست ِدل و با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل آنچنانی کاین زبان،
همچو او رفته ز دست و لنَتَرانی میکند …!❤️🩹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیام♻️
🌿﷽🌿
-گاھی یه چیزی رسالت آدمه. شاید این بیماری ھم رسالت تو باشه باباجان.
چه می گوید؟ نگاھم می کنم به استاد.
-رسالت؟!. چه رسالتی؟!.
دست به کمر از حمام خارج می شود.
-برو اون بیرون و بفھم رسالت این بیماری چیه؟!.
چرا سرراست حرف نمی زند؟!. به پذیرایی می روم. استاد سرش را روی مبل گذاشته و
چھره ی درھمش درد را نشان می دھد. شرمنده می شوم. صدایش را می شنوم.
-برو سرکار. با امیریل بدقلق کارکن. من باھاش حرف می زنم کاری به کارت نداشته باشه.
ولی قول نمی دم گوشتو نپیچونه.
روبرویش می نشینم. با صدای ضعیفی می گویم.
-که چی بشه؟! من وقتی ندارم.
ھمانطور که نشسته زیر چشمی نگاھم می کند.
-که زندگی کنی لیلی. برو و از وقتی که داری استفاده کن. برو زندگیتو زندگی کن باباجان.چطور می شود با این بیماری مھلک زندگی کرد؟!. سر در نمی آورم. ھستی مثل موش آب
کشیده از حمام می آید بیرون. صورتش از شادی می درخشد. ھمین چند دقیقه پیش با من
گریه می کرد ولی مرا فراموش کرد و از بازی اش لذت برد. خودش را با ھمان لباس ھای
خیس روی من می اندازد.
-من گشنمه.
ابروھایم بالا می روند. عزیز دوست داشتنی. صورتش خیس است. دم موشی موھایش
خیس و آویزان است. چتری جلوی موھایش به پیشانی اش چسبیده.
-بستنی شکلاتی چطوره؟!.
چشمانش برق می زند. دستان تپل و سفیدش را دور گردنم چفت می کند و صورتم را غرق
بوسه ھای شیرینش می کند. بعد از دو ھفته لبخند می زنم.
استاد و ھستی که می روند، به اتاقم برمی گردم. به شھر شامی که درست کرده ام نگاه
می کنم. برچسب سبزرنگی برمی دارم با ماژیکی رویش با خطی درشت می نویسم.
-زندگی رو زندگی کن لیلی.
روی دیوار بالای میزم می چسبانم. صندلی را سرجایش برمی گردانم و می نشینم. به حرف
ھایی که استاد گفت فکر می کنم. به زایمان. به رسالت. و به زندگی. به زندگی.
باز ھم از خودم می پرسم "چرا؟!". چرا من؟!. اگر قرار بود امتحانی ھم در کار باشد چرا با این
بیماری؟!. چرا با مرگ؟!. دقیقه ھا مثل آدمی کودن زل می زنم به نوشته روی دیوار و چیزی
دستگیرم نمی شود. حالا به امیریل چه بگویم؟!. حتما خیلی عصبانی است!.
****
روی شیشه ماتی که اتاقش را از راھرو جدا کرده چند ضربه می زنم. صدای محکمش به
گوشم می رسد.
-بفرمایید.
نفس عمیقی می کشم. با خودم تکرار می کنم: من می توانم. من از پسش بر می آیم.
پا درون اتاقش می گذارم. دختر ظریفی را می بینم که کنار میزش ایستاده و دست ھایش را
خیلی مودبانه جلویش در ھم قفل کرده است. امیریل تا من را می بیند اخم می کند. شاید
اگر می دانستم در آینده سوپروایزر موفق او خواھم شد، حالا دست و دلم می لرزید ولی به
وسط اتاق می روم و شل و ول می گویم:
-سلام.
دختر صورتش را به سمت من می چرخاند. چقدر قیافه ملوسی دارد. لبخند می زند و جوابم
را می دھد. امیریل سرش را تکانی می دھد. سرسنگین است. صبر می کنم تا کارشان تمام
شود. یک روز دیگر از زمانم کم شده و من ھیچ تصمیم خاصی نگرفته ام. از پنجره اتاقش
چشم می دوزم به آسمان. چند تکه ابر سیاه روی خورشید افتاده اند. اتاق امیریل دلگیر
است.
-از طرف من بھشون بگید این آخرین بار بود که حقوقشون رو دستی میدم. اگه تا ماه دیگه تو
بانکی که گفتم حساب باز نکنن و شماره اشو به من نرسونن خبری از حقوق نیست. تو عصر
الکترونیک دستی حقوق دادن واقعا خنده داره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزیز سلام برای سلامتی یه نوزاد ۱۴ روزه که کرونا گرفته و ریه هاش درگیر شده و در بیمارستان بستری شده یه حمد شِفا بخونید ان شاءالله به برکت دعای شما و عنایت امام رضا علیه السلام خدا شِفاش بده و دل پدر رو مادرش شاد بشه🙏🙏