#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیام🌺
این همه نشون بهت دادم،اتفاقایی که توی گذشته ات افتاده،میدونی که میتونم فقط کافیه ازم بخوای اون وقت میتونم کسی که سال ها دنبالش میگردی رو برات پیدا کنم،برای من کاری نداره مثل آب خوردنه فقط باید بهم اجازه بدی!
دوباره داشت توی گوش لیلا میخوند،نمیفهمیدم چی از جونمون میخواد؟انگار همین فکر از ذهن لیلا هم گذشت که مکثی کرد و پرسید:
-نمیفهمم چرا انقدر مشتاقی تا به ما کمک کنی،نکنه مارو میشناسی؟حتما میدونی کی هستیمو این حرفایی هم که زدی به خاطر همینه، اگه به مال و ثروتی که داریم چشم داری،باید بدونی که منو خواهر و مادرم هیچی از خودمون نداریم هر چند خودت کف بینی این چیزا رو بهتر میفهمی!
گوهر پوزخندی زد و در جواب لیلا گفت:
-هر آدمی ستاره ای داره ستاره بخت و اقبال توهم بلنده،من میخوام کمکت کنم چون اگه گمشده ات رو پیدا کنی سرنوشتت ورق میخوره به مقام بالایی میرسی اونوقت شاید بتونی تنها خواسته منم برآورده کنی!
-چه کمکی؟
-اون باشه برای وقتی که کسی که دنبالشی رو پیدا کردی!
لیلا سرفه ای کرد و بعد از کمی مکث در جواب گوهر گفت:-گفتم که من به این جور چیزا اعتقادی ندارم به خاطر کمکی که بهمون کردین ممنونم اما باید برگردم پیش خواهرم،میدونین که حالش خوب نیست بهم احتیاج داره!
-خیلی خب اما به حرفام خوب فکر کن!
با اومدن لیلا دوباره جسم ضعیفمو روی لحاف رها کردمو چشمای خمارمو دوختم بهش:-بهتری؟
صدام که در نمیومد خواستم در سر تکون بدم که درد بدی توی سرم پیچید!
کنارم روی زمین نشست و دستی روی پیشونی ام گذاشت:-تب داری!
بی حال به چشمای نگرانش نگاه کردم!
-نگران نباش جوشونده ای که دم کردم حاضره کمی ازش بنوشه،زود خوب میشه!
اخمامو در هم کردم و خواستم به گوهر که این حرف رو زده بود چیزی بگم که لیلا گفت:-ممنون اما نمیشه چیزی بخوره باید هرچه زودتر برگردیم پیش مادرمون!
گوهر ابروهای نازکش رو در هم کشید و گفت:-چیه دختر؟نکنه فکر کردی من آدم کشم؟این دختر بمیره چه نفعی به حال من داره؟به علاوه مادرتون که طبیب نیست،حداقل من یکم از طبابت سر در میارم،این لیوان رو به خوردش بده،اگه خوب نشد اون وقت بیا ازم حساب پس بگیر!
لیلا که هنوز قانع نشده بود همینجوری نگاهش میکرد که گوهر لیوان جوشونده رو به دهانش نزدیک کرد و کمی ازش نوشید:-ببین چیز بدی توش نیست،میذارمش اینجا خواستی به خوردش بده نخواستی هم نده اصراری نمیکنم اینو گفت و غرغر کنان رفت سمت پستو:-اگه همیشه اینقدر محتاط رفتار میکردین کارتون به اینجا نمیکشید!
با رفتنش لیلا نگاهی به من و نگاهی به لیوانی که کنارش گذاشته شده بود انداخت و لیوان رو برداشت و به سمتم گرفت!
چشمای خمارم از تعجب گرد شد:-آبجی حق با این زنه اگه الانم بریم پیش آنا کاری ازش بر نمیاد فقط می افته توی هول و ولا که برگردیم ده ،اونوقت اگه آقاجون بفهمه تموم مدت اینجا بودیم وضع از اینم بدتر میشه،زن عجیبیه ولی بد نیست،فکر کنم ازم یه چیزایی میخواد اگه میخواست بلایی سرمون بیاره به این جوشونده احتیاجی نداشت،بخور ان شاالله که تبت قطع بشه!
نگاه غمگینی بهش انداختمو لیوان رو گرفتمو تا آخر سر کشیدم مزه عجیبی میداد اما اونقدرا هم بد نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیام🪴
🌿﷽🌿
مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند!
افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود.
اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟
به راستى چه شد كه تو امروز آرزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟
به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم.
من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است.
ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیام♻️
🌿﷽🌿
-گاھی یه چیزی رسالت آدمه. شاید این بیماری ھم رسالت تو باشه باباجان.
چه می گوید؟ نگاھم می کنم به استاد.
-رسالت؟!. چه رسالتی؟!.
دست به کمر از حمام خارج می شود.
-برو اون بیرون و بفھم رسالت این بیماری چیه؟!.
چرا سرراست حرف نمی زند؟!. به پذیرایی می روم. استاد سرش را روی مبل گذاشته و
چھره ی درھمش درد را نشان می دھد. شرمنده می شوم. صدایش را می شنوم.
-برو سرکار. با امیریل بدقلق کارکن. من باھاش حرف می زنم کاری به کارت نداشته باشه.
ولی قول نمی دم گوشتو نپیچونه.
روبرویش می نشینم. با صدای ضعیفی می گویم.
-که چی بشه؟! من وقتی ندارم.
ھمانطور که نشسته زیر چشمی نگاھم می کند.
-که زندگی کنی لیلی. برو و از وقتی که داری استفاده کن. برو زندگیتو زندگی کن باباجان.چطور می شود با این بیماری مھلک زندگی کرد؟!. سر در نمی آورم. ھستی مثل موش آب
کشیده از حمام می آید بیرون. صورتش از شادی می درخشد. ھمین چند دقیقه پیش با من
گریه می کرد ولی مرا فراموش کرد و از بازی اش لذت برد. خودش را با ھمان لباس ھای
خیس روی من می اندازد.
-من گشنمه.
ابروھایم بالا می روند. عزیز دوست داشتنی. صورتش خیس است. دم موشی موھایش
خیس و آویزان است. چتری جلوی موھایش به پیشانی اش چسبیده.
-بستنی شکلاتی چطوره؟!.
چشمانش برق می زند. دستان تپل و سفیدش را دور گردنم چفت می کند و صورتم را غرق
بوسه ھای شیرینش می کند. بعد از دو ھفته لبخند می زنم.
استاد و ھستی که می روند، به اتاقم برمی گردم. به شھر شامی که درست کرده ام نگاه
می کنم. برچسب سبزرنگی برمی دارم با ماژیکی رویش با خطی درشت می نویسم.
-زندگی رو زندگی کن لیلی.
روی دیوار بالای میزم می چسبانم. صندلی را سرجایش برمی گردانم و می نشینم. به حرف
ھایی که استاد گفت فکر می کنم. به زایمان. به رسالت. و به زندگی. به زندگی.
باز ھم از خودم می پرسم "چرا؟!". چرا من؟!. اگر قرار بود امتحانی ھم در کار باشد چرا با این
بیماری؟!. چرا با مرگ؟!. دقیقه ھا مثل آدمی کودن زل می زنم به نوشته روی دیوار و چیزی
دستگیرم نمی شود. حالا به امیریل چه بگویم؟!. حتما خیلی عصبانی است!.
****
روی شیشه ماتی که اتاقش را از راھرو جدا کرده چند ضربه می زنم. صدای محکمش به
گوشم می رسد.
-بفرمایید.
نفس عمیقی می کشم. با خودم تکرار می کنم: من می توانم. من از پسش بر می آیم.
پا درون اتاقش می گذارم. دختر ظریفی را می بینم که کنار میزش ایستاده و دست ھایش را
خیلی مودبانه جلویش در ھم قفل کرده است. امیریل تا من را می بیند اخم می کند. شاید
اگر می دانستم در آینده سوپروایزر موفق او خواھم شد، حالا دست و دلم می لرزید ولی به
وسط اتاق می روم و شل و ول می گویم:
-سلام.
دختر صورتش را به سمت من می چرخاند. چقدر قیافه ملوسی دارد. لبخند می زند و جوابم
را می دھد. امیریل سرش را تکانی می دھد. سرسنگین است. صبر می کنم تا کارشان تمام
شود. یک روز دیگر از زمانم کم شده و من ھیچ تصمیم خاصی نگرفته ام. از پنجره اتاقش
چشم می دوزم به آسمان. چند تکه ابر سیاه روی خورشید افتاده اند. اتاق امیریل دلگیر
است.
-از طرف من بھشون بگید این آخرین بار بود که حقوقشون رو دستی میدم. اگه تا ماه دیگه تو
بانکی که گفتم حساب باز نکنن و شماره اشو به من نرسونن خبری از حقوق نیست. تو عصر
الکترونیک دستی حقوق دادن واقعا خنده داره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیام🦋
🌿﷽🌿
*پاکان*
همینکه از در خارج شد لبخندی روی لبام نشست معلوم
بود از اون دسته دختراییه که با شیرین عقل
بازیاشون میتونی شاد باشی حالا چرا قهر کرد گذاشت
رفت ؟مگه گشنش نبود که سر صبحی اومده
بود که یه چیزی بخوره؟؟
شونه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :اصلا به من
چه....
دستی به شکمم کشیدم و گفتم :مهم اینه که یه دلی از
عزا در آوردم
خیلی وقت بود که یه چیز سالم نخورده بودم همش فست
فود ،همش غذای بیرون!
بعد از تموم کردن هرچیزی که روی میز بود ظرف و
ظروف رو همونجا رو میز گذاشتم و رفتم تو
اتاقم به این فکر کردم که اصلا من برای چی اون ساعت
بیدار شدم ؟اما هرچی فکر کردم به نتیجه
ای نرسیدم پس بیخیال شونه ای بالا انداختم و روی تختم
افتادم و به ثانیه نکشید که دستای خواب
منو به عمق اقیانوس خیال کشید....
ساعت 5::1صبح بود که با صدای موبایلم بیدار شدم با
عصبانیت گفتم :بر خر مگس معرکه لعنت
گوشی رو از روی دراور کنار تختم برداشتم و با بد اخلاقی
گفتم :بله ؟
سمیرا بود منشی
جدید شرکتم خوشگل و جذاب!با صدای لوند و پر از نازش
جواب داد :پاکان جان نمیخوای بیای
شرکت
پوزخندی زدم به دختری که اینقدر پررو بود که هنوز
هیچی نشده رییسش رو به اسم صدا میکرد و
جانم به ته اسمش اضافه....
با لحنی اغوا گرانه گفتم :الان میام عزیزم
خنده ی پر از عشوه ای کرد که پشت تلفن عق خفیفی
زدم و در ادامه ی خنده ی بلندش گفت
:منتظرتم
بدون خداحافظی قطع کردم و به سمت آشپزخونه رفتم
بابا رو دیدم که داشت تند تند صبحونه
میخورد بی توجه بهش به سمت یخچال رفتم که گفت
:پاکان بابا بیا آیه صبحونه آماده کرده
اه اه اه انگار نه انگار که دیروز منو کتک زده من نمیدونم
منو حیوون گوش دراز فرض کرده یا خودشو. اون خودشو به فراموشی زده دلیل میشه منم
خودمو به فراموشی بزنم و جوری رفتار کنم
که انگار آلزایمر دارم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻