eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
حالم را خوب می‌کنی... خوب مثلِ نشستن زیرِ کرسیِ مادربزرگ ، بوییدنِ بهارنارنج، و راه رفتن روی برف، وابسته‌ات شده‌ام ...❣ مثلِ وابستگیِ چای به قند ، ستاره به آسمان، و ریشه به خاک ؛ بی اختیار دوستت دارم ...🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم تا دست کشی بر سر سودا زده‌ی من @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دختر جوان باید یا سوپروایزر باشد یا منشی. پا به پا می شود. دستپاچه است. -بله. من حتما به اطلاعشون می رسونم. امیریل چند پاکت را لبه میز می گذارد. -رسید یادتون نره برام بیارید. دختر پاکتھا را برمی دارد و قدمی از میز فاصله می گیرد. -بله چشم. امری دیگه جناب راسخی؟!. امیریل خیلی محترمانه با دست بیرون را نشان می دھد. -ممنون. دختر از کنار من رد که می شود لبخند زیبایی تحویلم می دھد. فقط نگاھش می کنم. امیریل به صفحه کامپیوترش زل می زند. مرا نادیده می گیرد. سرتا پا مشکی پوشیده ام. مانتو شلوار بسیار ساده. دیگه از آن زَلَم زیمبوھایی که آویزان خودم می کردم خبری نیست. دل و دماغ ھیچ چیزی را ندارم. نخیر!. امیریل سوار خر شیطان شده است و پایین بیا ھم نیست. نمی دانم چه بگویم. بی اختیار دوباره می گویم: -سلام. بدون اینکه مسیر نگاھش را تغییر دھد به سردی جواب می دھد: -تشریف ببرید بیرون خانم. پس چه شد؟! مگر قرار نبود استاد با او حرف بزند و سفارشم را بکند؟!. کیفم را جلوی پایم تاب می دھم. -اجازه بدید کارمو شروع کنم. به صندلی اش تکیه می دھد و خودکار دستش را روی میز پرت می کند. -من روز اول قوانینمو براتون توضیح دادم خانم. گفتم به نظم فوق العاده اھمیت میدم. اگه قراره سوپروایزر من الگوی بی نظمی باشه چطور میشه اساتید رو کنترل کرد؟!. حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می زند؟!. آسمان رعد و برق می زند و باران می گیرد. قطرات باران تق تق به شیشه می خورند. نگاھم را از فضای بیرون می گیرم و می دوزم به امیریل که دست به سینه با اخمی بزرگ زل زده است به من. -یه اتفاق خاص افتاد که مجبور شدم. -این اتفاق خاص به شما اجازه نداد که جواب تلفن ھای منو بدید؟!. شما دوھفته غیبت داشتید بی ھیچ دلیل موجھی!. ھمه ی زورم را می زنم که راھم را کج نکنم و بیرون نزنم. نمی دانم من اینجا چکار می کنم؟!. تنھا چیزی که دلم می خواھد این است که بروم اتاقم و دراز بکشم روی تخت و ساعتھا به دیوار خیره شوم. نمی دانم چرا استاد اصرار دارد به کارم در اینجا ادامه بدھم. تھش قرار است به چه برسم؟!. بی حوصله و خسته ام. بی ھیچ انگیزه ای.با نوک کفشم روی زمین می کشم. صدای بلندش مرا از جا می پراند. قلبم به تپش می افتد. چقدر عصبانی است. -با شمام. ادب حکم می کنه وقتی ازتون سوال میشه جواب بدید. اینو ھم من باید متذکر بشم؟!. اگر جوابی ندارید بفرمایید بیرون. چقدر غریبه شده است. چقدر تلخ و سرد. لعنت به این بغض ھای بی موقع. سرم را بالا می گیرم. بغض چنگ می اندازد به گلویم. حالا که قرار است بروم میل برای زندگی کردن ھزاران برابر شده است. کسی حاضر است یک روز از عمرش را به من بدھد؟!. من می خواھم بیشتر زندگی کنم. حسم تلخ و کشنده است. چشم تَر َم را می دوزم در چشمان خشمگینش. -متاسفم امیریل. چشم از من برنمی دارد. فضای بین مان دوستانه نیست. سرد است و طعم زھرمار می دھد. نه او امیر یل دوھفته پیش است نه من ھمان لیلی. دستی به صورتش می کشد و نفسش را محکم فوت می کند بیرون. از پشت میزش بلند می شود و شروع می کند به قدم زدن. گاھی می ایستد و نگاھی کلافه به قیافه خدازده من می اندازد. باران ھمچنان می بارد. به خاطر ھوای ابری اتاق نیمه تاریک است. جلوی میزش می ایستد و رو به من می گوید: -بذارید یه چیزی رو براتون روشن کنم. روزی که ھمدیگه ارو تو کافه دیدیم و اون بحث مسخره پیش اومد بابی شام دعوتتون کرد تا عذرخواھی کرده باشیم. گفت با لیلی نرم باش. گرم بگیر. براش یه دوست باش. بھتون پیشنھاد کار دادم که البته به نفع خودم ھم بود. با شما مثل یه دوست و آشنا برخورد کردم چون بابی خواست. می فھمید؟. چون بابی خواست. شما رفتید و تقریبا دوھفته پشت سرتونم نگاه نکردید و من باز دارم به خاطر بابی که پادرمیونی کرده شمارو می بخشم و کوتاه میام. اینارو گفتم که بدونید صمیمیت بیجای من با یه آدم بی نظم و بدقول چه دلیلی داشت. و گرنه من آدمی ام که به اصولم به شدت پایبندم و اون روز خیلی دوستانه به شما اونھا رو متذکر شدم. توپش خیلی پر است. خوب حالا می فھمم چرا آنقدر زود با من خودمانی شد. پس ھمه ی کارھایش با برنامه ریزی است. مھربانی کردنش، گرم گرفتنش، لیلی گفتنش با حساب و کتاب است. چقدر من احمقم. یک کودن خرفت زودباور. راھم را کج می کنم به طرف در. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚☀️از خدایِ مهربون میخواهیم 🍃💐☀️برکت بیشترینش 🍃💙☀️محبت گرمترینش 🍃💝☀️مهربانی شیرین ترینش 🍃💞☀️شادی ؛ عمیقترینش 🍃🌺☀️و معجزه هاش جاریترینش نصیبتون بشه 🍃⛈☀️ روزتونو با لبخندِ شروع کنین و یه روز عاااااالی بسازین ، یه روزِ شاااااد و به یادموندنی...👌😍. 🍃💚☀️الهی به امیدِ تو                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوست داشتن‌ هم چیز عجیبیه ها🌹 از یه جایی به بعد، مثل نفس کشیدن می مونه نباشه انگار زندگی نیست...!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
انسان های بزرگ دو دل دارند: 🍂 دلی که درد می‌کشد و پنهان است 🍃 و دلی که می خندد و آشکار است.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
غم هجران ٺو اے یار مرا شیــــدا کرد غیبٺ و دورے ٺو حال مرا رســـوا کرد دورے تو اثر جمع بدےهاے من اســت شرمسارم گنهم چشم تو را دریـــــا کرد 😔💔 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 با غیظ می گوید: -برای بابی متاسف شدم که روی چه جور آدمی حساب باز کرده. یه دختر نازک نارنجی که توان پذیرش اشتباھشو نداره و با یه توبیخ رئیسش رفتن رو به جنگیدن ترجیح میده. یه ترسو. اگه از این در بیرون رفتید دیگه نمی خوام ببینمتون. سرجایم می ایستم. دوباره مرا با حرف ھایش گیر می اندازد. خوب بلد است چطور حرف بزند. اگر بروم استاد را زیر سوال می برم. آخر لعنتی گَنده دماغ من که گفتم متاسفم. زیر لب زمزمه می کنم: منم به خاطر ھمون بابی اینجام و گرنه کی حوصله تو رو داره. با حرص می گوید: -شھامت داشته باشید و حرفتونو بلند بزنید. از این رسمی حرف زدنش حالم به ھم می خورد. آدم دورو!. پوزخند می زنم. مسلم است که شھامتش را دارم. برمی گردم. دست به کمر به من نگاه می کند. آرام می گویم: -معذرت می خوام. دست پشت گوشش می گذارد. - نشنیدم. لعنت به تو امیریل. لعنت. فکر می کردم در سینه ات قلبی ازجنس بلور داری. فکرم را پس می گیرم. بلندتر می گویم: -معذرت می خوام. معذرت میخوام آقای راسخی. دیگه تکرار نمیشه. سرش را چند بار بالا و پایین می کند. دوباره پشت میزش می رود. -از فردا ھر وقت اومدید مجتمع میاید اتاق من و اعلام می کنید. خروجتونم ھمینطور. از این به بعد ورود و خروجتون توصط خود من کنترل میشه. -بله. انگشتانش را روی میز می گذارد و کمرش را به جلو خم می کند. -و؟! و اینکه قسم می خورم امیریل راسخی یک روز به آخر عمرم مانده مجبورت می کنم به ھمان تعداد که معذرت خواستم تو ھم عذر بخوای. در حالیکه سرم را تکان می دھم می گویم: ممنونم. دیگر نگاھم نمی کند. خوب حالا زیر منتش ھستم. او لطف کرده و مرا بخشیده. جوری نگاھم می کند که انگار دوباره می گوید: و؟!. اگر حس و حالش را داشتم حتما لبخند می زدم. -روزتون خوش آقای راسخی. با ھمان نگاه سردش با دست بیرون را نشان می دھد. -درو پشت سرتون ببندید. از اتاقش خارج می شوم. پشت در نفس راحتی می کشم. به طبقه پایین می روم. به سوپروایزر دست می دھم. پشت میز که می نشینم. چای تعارف می کند. بعد از کشو میزش چند فرم بیرون می آورد. -چطوره از فرم ھا شروع کنیم؟!. چای را می نوشم و سرم را تکان می دھم. او برایم می گوید که چطور با این فرم ھا سطح دانشجوھا را تعیین کنم و ھر کس را سر کلاس درست بفرستم و من فکر می کنم چقدر خوب می شد دوره گردی می شدم با کوله باری روی دوشم. کوچه به کوچه و شھر به شھر می چرخیدم و داد می زدم. -آی مردم. زندگی می خرم. زندگی ھاتان ساعتی چند؟!. **** چھل و پنج دقیقه می شود روی تخت کوچک صورتی نشسته ام و ھستی دارد به قول خودش دارد مرا شبیه فرشته ھا می کند. -تموم نشد ھستی خوشگله. لبش به لبخند باز می شود. سرش را سمت چپ خم می کند و مرا ورانداز می کند. کلیپس بزرگ با حریر بنفش در دست دارد و نمی داند کجای سر من بگذارد. -داری فرشته میشی. صبر کن خب؟!. می گویم: خب. استاد مرا مجبور کرده روز جمعه ام را با ھستی بگذرانم. تمام کارھایمان را یادداشت کنم و آخر شب بھش گزارش بدھم. نمی دانم از این کارش چه نتیجه ای می خواھد بگیرد!. ھستی بلاخره کلیپس را جایی از موھایم گیر می دھد. حالا سرش را به سمت راست کج کرده و مرا تماشا می کند. آینه باربی اش را برمی دارد و به دستم می دھد و برای اولین بار اجازه می دھد خودم را ببینم. چشمانش برق می زنند و منتظر تعریف من است. کاش زودتر کارش تمام شود و بخوابد. خسته شده ام. از دیدن خودم در آینه شوکه می شوم. رژ قرمز را خیلی نامنظم روی لبم کشیده و پشت چشمم را ھم قرمز کرده است. یک دسته از موھایم را درست جلوی پیشانی با ربان آبی بسته و کلیپس بنفش را رویش کار گذاشته است. باقی موھایم را خیلی نا منظم با گیره ھای کوچک آویزان کرده. آینه را کنار می گذارم. سعی می کنم لبخند بزنم. -خیلی خوشگل شدم عزیزم. تو بھترین آرایشگری ھستی که تا حالا دیدم. از ذوق چشمانش درشت می شود. -پس بذار عسک ازت بندازم. تبلتی را از روی میز کوچک صورتی گوشه اتاق بر می دارد. چند ضربه به در اتاق می خورد و بعد از چند لحظه امیریل وارد می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
امـروز قلب عالـــــم امکان پـُر آذر است لرزان ز تاب ماتم و غم عرش اکبر است زهــــــــرا به باغ خلد بود نوحه گر بلی گویا عزای حضرت موسی‌بن‌جعفر است از کینــه و عداوت هارون بر آن جنــاب چشم‌رضا خدیو‌خراسان زخون تر است @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاه تر از اونی ه که فکرشو میکنیم با هم خوب باشیم برای خواسته هامون تلاش کنیم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم باید عاشق چشمای ادما شد چون فقط اوناست که ثابت می مونه🥰                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادما درگیر منافعشونن با مرگ شما منافع هم میمیره براشون پس فقط فقط فقط خودت مهمی نه هیچ کس دیگه ای.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟ گل نرگس بگو مولا کجایی؟ جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی؟ دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟ تو ای ذکر همه لبها کجایی؟ سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -ھستی دای.. چشمش که به من می افتد، دست روی دستگیره، خشکش می زند. ھمین را کم داشتم!. به دور و برم نگاه می کنم تا شالم را پیدا کنم ولی نیست که نیست. دوباره به امیریل نگاه می کنم. دست جلوی دھانش مشت می کند و چند سرفه مصلحتی می کند. ولی من خنده اش را دیدم. به ھمدیگر محل نمی گذاریم. یک جورایی از ھم دلخوریم. رسمی برخورد می کنیم. دیگر گول مھربانی ھایش را نمی خورم. می دانم ھر بار به من نزدیک می شود سفارش بابی جانش است. وارد اتاق می شود و پشت به من گوشه کنار دنبال چیزی می گردد. -تبلت منو چکار کردی دایی جان؟!. ھستی که دارد با تبلت ور می رود از امیریل می پرسد: -دایی. ببین لیلی فرشته شده. - بیشتر شبیه جادوگر شھر ازه. زمزمه اش را می شنوم. باید حرص بخورم ولی از تشبیھش خنده ام می گیرد. حق با اوست. وحشتناک شده ام. حالا آمده و کنار ما ایستاده. -تبلت من کو ھستی؟!. ھستی تبلت را به سمتش می گیرد. -دایی از ما عسک بگیر. امیریل تبلت را می گیرد. مردد به من نگاه می کند. -بندازم؟! من که دارم می روم بگذار روزی که ھستی بزرگ می شود یادگاری از من داشته باشد. شانه ای بالا می اندازم. ھستی از تخت بالا می آید. دستش را دور گردنم چفت می کند. و لپش را به لپم می چسباند. من ھم دستم را دور کمرش می اندازم. امیریل چند قدم از ما فاصله می گیرد و تبلت را تنظیم می کند. به سختی سعی می کند لبخندی که دارد روی لبش پھن می شود را جمع کند. -آماده اید؟. من و ھستی با ھم می گوییم: بله. لبخند بزرگی می زنم و عکس یادگاری ما گرفته می شود. ھستی که می خوابد، دست و صورتم را می شورم و به پذیرایی می روم. مامان سرش در لپ تاپش است. دارد چیزی می نویسد. استاد ھم کنارش نشسته و زل زده به صفحه لپ تاپ. امیریل نیست. الھه تا مرا می بیند با لبخند می گوید: -حسابی خسته ات کرد وروجک. روبروی مامان و استاد می نشینم. ھر دو سرشان را بالا می گیرند. استاد لبخند می زند و مامان از بالای عینکش نگاھم می کند. -چه عجب!. بلاخره از اتاق اومدی بیرون. جوابی ندارم. سرم را پایین می اندازم. الھه از جایش بلند می شود: -برم یه دور چایی بیارم. استاد با فشار روی عصایش از جایش بلند می شود. -دنبالم بیا لیلی. مامان مشکوک به ما نگاه می کند. می رویم اتاق استاد. روی صندلی چوبی قھوه ای میزش می نشیند. دستھایش را روی عصایش می گذارد. جلوی پایش روی زمین می نیشنم. اتاق کوچکی دارد با پنجره ای که روی ھره اش پر است از گل ھای رنگارنگ. بوی گل ھا اتاق را پر کرده است. کنار پنجره تخت قرار گرفته و یک کتابخانه که از زمین است تا سقف و پر است از کتاب و دیکشنری. -خوب گزارش بده بابا جان. چکارا کردید؟!. نفسی می گیرم. صبح را به خاطرمی آورم. -خاله بازی. عروسک بازی. آب بازی. پارک رفتیم و بستنی خوردیم. تاب سوار شدیم. سرسره. کمی فکر می کنم. ظھر چه کردیم؟! -با ھم ناھار پختیم. کتاب براش خوندم. فکر کردم اگه بخواھم بگویم چکار کردیم دقیقه ھا طول می کشد. رو به استاد که مشتاق نگاھم می کرد، گفتم: -راستش استاد ھستی یه دقیقه ھم نذاشت وقتمون تلف شه. بازی پشت بازی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم ببینید.. خیلی باحال بود.. 😁 گل های ایران به ژاپن با گزارش عربی و ترجمه فارسی🇮🇷✌️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
آرزو میکنم 🌼 دلگرمی زندگیتون هر چیزی که هست واستون همیشگی باشه :)                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
وقتی انسان چیزی را به اندازه کافی باور کند اتفاقات خوب شروع می شوند 🌺                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Hootan Honarmand - Havalie To (320).mp3
9.96M
🎙 🎶 هوای تو💓                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اگه یه روزی فکر کردی آرزوهات دوره، یادت بیار ″خدا ″ نزدیکه💕 🦋🔷🦋 @mosbat_andishi          🔶🔺🔶