eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با اینکه نجاتم داده بود اما هنوزم معتقد بودم پررو ترین پسر دنیاست البته بعد از آرات! با رفتنش دبه ها رو بلند کردیم و تا نزدیک کلبه آوردیم و ضربه ای به در کوبیدیم! اما کسی درو باز نکرد،چند دقیقه ای همونجا منتظر نشستیم اما خبری نشد،حال خوبی نداشتم‌نمیتونستم زیاد سر پا بمونم و با فکر اینکه حتما آنامو ننه رفتن بازار دبه ها رو گذاشتیم کنار کلبه و پای پیاده راه افتادیم سمت کلبه بی بی حکیمه... با اینکه دیگه جونی توی بدنم نمونده بود چند قدمی کلبه با صدای شیونی که به گوش خورد قدمهامو تند تر کردمو چند لحظه بعد مات برده رو به روی کلبه ایستادم و به محمد که از چشمای پر از اشک جلوی در ایستاده بود پرسیدم:-چه خبر شده؟ محمد دستی به صورت و چشماش کشید و با چونه ای لرزون لب زد:-بی بی... بغض بهش اجازه کامل کردن جمله رو نداد امابا اون صدای شیونی که از کلبه به گوش میرسید شنیدن همون یه کلمه کافی بود تا بفهمم چه اتفاقی افتاده! بی بی حکیمه مرده بود! قبل از اینکه به آخرین خواسته اش برسه مرده بود! احساس کردم بدن داغم به یکباره یخ بست،حال بدم،بدتر و بدتر میشد جگرم برای محمد میسوخت،بی بی تموم خانواده اش بود و با رفتنش محمد رو بار دیگه یتیم کرده بود! از طرفی هم فکر رفتن بی بی که تو این چند روز خودش رو توی دلم جا داده بود مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت! محمد رو کنار زدم و نگاهم رو انداختم داخل کلبه دلم میخواست برای بار آخر هم که شده چهره مهربونش رو ببینم... جمعیت زیادی داخل کلبه نبودن چندتایی زن روستایی که داشتن جسم بی جون بی بی رو روی تخته میذاشتن که آنام و ننه اشرف هم جزئشون بودن خواستم قدم به داخل بذارم که با کشیدن دستم توسط لیلا به عقب برگشتم:-کجا میری؟ با بغض نالیدم:-آبجی، بی بی مرده...میخوام برای آخرین بار ببینمش...میخوام ازش خداحافظی کنم،یادته چقدر میگفت آقاتو بیار محمد رو بسپارم بهش؟آخرم چشم انتظار رفت! لیلا با اخم انگشت روی بینی اش گذاشت و اشاره ای به محمد کرد و گفت:-هیس!الان وقت این حرفا نیست ببین محمد چه حالی داره حتما اگه این چیزارو بشنوه بدتر هم میشه! سری تکون دادمو قطرات اشک جمع شده توی چشمامو پس زدم،که صدای آیاز توی گوشم زنگ خورد:-محمد داداش،چی شده؟ محمد نگاهی به چهره متعجب آیاز انداخت و خودش رو توی بغلش رها کرد و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم،با دیدن نگاه خیره آیاز چشم از هردوشون گرفتمو نشستم روی دله ای که بیرون کلبه گذاشته بودن و اشکام پشت هم از چشمام سر میخورد! چند دقیقه ای گذشت و زن های توی کلبه در حالیکه تخته رو روی دستاشون حمل میکردن از کلبه بیرون اومدن،جسم بی جون بی بی رو چند بار روی دستاشون بالا پایین کردن و اشهدشو گفتن و تخته رو به دست مردایی که تعدادشون از انگشتای یه دستم کمتر بود سپردن و خودشون پشت سر جنازه راهی شدن! تبم شدت گرفته بود اما هر جوری که بود خودمون رو آنا رسوندیمو همراهش راهی شدیم: -شما اینجا چیکار میکنین برگردین کلبه همونجا بمونید تا برگردم خوب نیست دختر جوون توی مراسم شرکت کنه! لیلا بدون هیچ بحثی چشمی رو به آنا گفت و دستمو کشید سمت کلبه بی بی،با اینکه دلم میخواست توی مراسم بی بی شرکت کنم اما بی جون تر از این حرفا بودم... بی رمق نگاه آخرم رو از محمد گرفتمو پا گذاشتم سمت کلبه ای که بدون بی بی دیگه صفایی نداشت،با داخل شدن بهش دوباره چشمام پر از اشک شد،سرم گیج میرفت با کمک لیلا روی تشکچه کوچک بی بی دراز کشیدم و به این فکر میکردم که حالا محمد چطور میخواد نبود بی بی رو تاب بیاره؟ توی افکار خودم غرق بودم که با هول خوردن مردی به داخل کلبه با ترس سر جام نشستمو خودم رو به لیلا چسبوندم،نگاهش میخ چشمام شده بود و رفته رفت چشماش گشاد تر از قبل میشد،لیلا که متوجه ترسم شده بود اخمی کرد و پرسید:-شما کی هستین؟با کی کار دارین؟ مرد انگار که با صدای لیلا به خودش اومده بود سرفه ای کرد و با صدایی که بیش از حد به گوشم آشنا ا‌ومد گفت:-بی بی...رو بردن؟ -آره همین الان بردنش سمت غسال خونه تند برین بهشون میرسین! مردی سری تکون داد و درو روی هم گذاشت و رفت... با رفتنش لیلا با ترس از جا بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت و سنگ بزرگی که گوشه کلبه بود رو هل داد پشت در و نفس راحتی کشید:-عجب مرد عجیبی بود،چرا از اون طرف رفت؟شاید شیرین عقل بود،خدا بهمون رحم کردا! -آبجی صداش به گوش تو هم آشنا بود؟ -نه فکر نمیکنم تا حالا دیده باشمش،بگیر بخواب یکم استراحت کن هنوز تب داری! سری تکون دادمو پلکامو گذاشتم روی هم و با کشیدن عطر خوش بی بی به مشامم خیلی زود به خواب رفتم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همسفر خوبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(عليهم السلام) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است. پدر سكوت كرده است. زينب(ع) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد: فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: "على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم". فرزندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت! اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟ پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد... همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود، به راستى اين دنيا با پدر چه كرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها كردند؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 با غیظ می گوید: -برای بابی متاسف شدم که روی چه جور آدمی حساب باز کرده. یه دختر نازک نارنجی که توان پذیرش اشتباھشو نداره و با یه توبیخ رئیسش رفتن رو به جنگیدن ترجیح میده. یه ترسو. اگه از این در بیرون رفتید دیگه نمی خوام ببینمتون. سرجایم می ایستم. دوباره مرا با حرف ھایش گیر می اندازد. خوب بلد است چطور حرف بزند. اگر بروم استاد را زیر سوال می برم. آخر لعنتی گَنده دماغ من که گفتم متاسفم. زیر لب زمزمه می کنم: منم به خاطر ھمون بابی اینجام و گرنه کی حوصله تو رو داره. با حرص می گوید: -شھامت داشته باشید و حرفتونو بلند بزنید. از این رسمی حرف زدنش حالم به ھم می خورد. آدم دورو!. پوزخند می زنم. مسلم است که شھامتش را دارم. برمی گردم. دست به کمر به من نگاه می کند. آرام می گویم: -معذرت می خوام. دست پشت گوشش می گذارد. - نشنیدم. لعنت به تو امیریل. لعنت. فکر می کردم در سینه ات قلبی ازجنس بلور داری. فکرم را پس می گیرم. بلندتر می گویم: -معذرت می خوام. معذرت میخوام آقای راسخی. دیگه تکرار نمیشه. سرش را چند بار بالا و پایین می کند. دوباره پشت میزش می رود. -از فردا ھر وقت اومدید مجتمع میاید اتاق من و اعلام می کنید. خروجتونم ھمینطور. از این به بعد ورود و خروجتون توصط خود من کنترل میشه. -بله. انگشتانش را روی میز می گذارد و کمرش را به جلو خم می کند. -و؟! و اینکه قسم می خورم امیریل راسخی یک روز به آخر عمرم مانده مجبورت می کنم به ھمان تعداد که معذرت خواستم تو ھم عذر بخوای. در حالیکه سرم را تکان می دھم می گویم: ممنونم. دیگر نگاھم نمی کند. خوب حالا زیر منتش ھستم. او لطف کرده و مرا بخشیده. جوری نگاھم می کند که انگار دوباره می گوید: و؟!. اگر حس و حالش را داشتم حتما لبخند می زدم. -روزتون خوش آقای راسخی. با ھمان نگاه سردش با دست بیرون را نشان می دھد. -درو پشت سرتون ببندید. از اتاقش خارج می شوم. پشت در نفس راحتی می کشم. به طبقه پایین می روم. به سوپروایزر دست می دھم. پشت میز که می نشینم. چای تعارف می کند. بعد از کشو میزش چند فرم بیرون می آورد. -چطوره از فرم ھا شروع کنیم؟!. چای را می نوشم و سرم را تکان می دھم. او برایم می گوید که چطور با این فرم ھا سطح دانشجوھا را تعیین کنم و ھر کس را سر کلاس درست بفرستم و من فکر می کنم چقدر خوب می شد دوره گردی می شدم با کوله باری روی دوشم. کوچه به کوچه و شھر به شھر می چرخیدم و داد می زدم. -آی مردم. زندگی می خرم. زندگی ھاتان ساعتی چند؟!. **** چھل و پنج دقیقه می شود روی تخت کوچک صورتی نشسته ام و ھستی دارد به قول خودش دارد مرا شبیه فرشته ھا می کند. -تموم نشد ھستی خوشگله. لبش به لبخند باز می شود. سرش را سمت چپ خم می کند و مرا ورانداز می کند. کلیپس بزرگ با حریر بنفش در دست دارد و نمی داند کجای سر من بگذارد. -داری فرشته میشی. صبر کن خب؟!. می گویم: خب. استاد مرا مجبور کرده روز جمعه ام را با ھستی بگذرانم. تمام کارھایمان را یادداشت کنم و آخر شب بھش گزارش بدھم. نمی دانم از این کارش چه نتیجه ای می خواھد بگیرد!. ھستی بلاخره کلیپس را جایی از موھایم گیر می دھد. حالا سرش را به سمت راست کج کرده و مرا تماشا می کند. آینه باربی اش را برمی دارد و به دستم می دھد و برای اولین بار اجازه می دھد خودم را ببینم. چشمانش برق می زنند و منتظر تعریف من است. کاش زودتر کارش تمام شود و بخوابد. خسته شده ام. از دیدن خودم در آینه شوکه می شوم. رژ قرمز را خیلی نامنظم روی لبم کشیده و پشت چشمم را ھم قرمز کرده است. یک دسته از موھایم را درست جلوی پیشانی با ربان آبی بسته و کلیپس بنفش را رویش کار گذاشته است. باقی موھایم را خیلی نا منظم با گیره ھای کوچک آویزان کرده. آینه را کنار می گذارم. سعی می کنم لبخند بزنم. -خیلی خوشگل شدم عزیزم. تو بھترین آرایشگری ھستی که تا حالا دیدم. از ذوق چشمانش درشت می شود. -پس بذار عسک ازت بندازم. تبلتی را از روی میز کوچک صورتی گوشه اتاق بر می دارد. چند ضربه به در اتاق می خورد و بعد از چند لحظه امیریل وارد می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 و با صدایی خراشیده شده از بغض توی گلوش رو به بابا که تازه وارد سالن شده بود کرد و گفت :من میرم پایین صبر کن با هم بریم زیر لب چشمی گفت :و به سرعت از خونه بیرون رفت- بابا سریع پامو پانسمان کرد و گفت :میخوای امروز نرو شرکتت تا زخم پات خوب بشه -لازم نکرده میتونم برم -هرجور میلته من برم دیگه دیرم شده سری به علامت باشه تکون دادم که بابا هم سریع کتش رو از روی اپن آشپزخونه برداشت و از خونه بیرون رفت هرجور که فکر میکردم این دختر با دخترایی که اطرافم بود فرق داشت با اینکه با بابا رابطه داشت اما خیلی با احترام باهاش رفتار میکرد البته شاید جلوی من ....هیچ لوندی و ناز و ادایی هم توی رفتار و حرکاتش نبود ...مراقب پوشش بود حتی موقعی که دم صبح اومده بود تا یه چیزی بخوره روسری وچادرسفیدگلدارسرش بود .....جوری با عشق و علاقه از پدرش که حتی یه خونه هم براش باقی نذاشته بود صحبت میکرد که انگار بهترین پدر دنیا رو داشته به آشپزخونه رفتم و با دیدن سوسیس و تخم مرغ سرد شده پوفی کشیدم اما بازم طاقت نیاوردم و چند تا لقمه خوردم به سرعت به سمت شرکتم راه افتادم که با ورودم نگهبان بالاجبار ایستاد و کمی برام خم شد و گفت :سلام جناب مهندس خوب هستین ؟ بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و سویچ رو به سمتش گرفتم و گفتم :پارکش کن حوصله ندارم تا پارکینگ برم با غیض چشم کشیده ای گفت و منم بیخیال به راهم ادامه دادم چه اهمیت داشت که کارکنانم ازم بدشون میومد؟ تنفر اونا چه تفاوتی برام ایجاد میکرد که حالا به خاطر اینکه یه نگهبان ساده که هیچ نقشی تو زندگیم نداره عذاب وجدان بگیرم؟ به سمت شرکت رفتم همینکه وارد شدم سمیرا با خودشیرینی گفت :سلام جناب پاکزاد خوش اومدید خیلی دلم میخواست یه بار بهش بگم خفه شه و دیگه صداش درنیاد! نمیدونم این دخترا چرا فکر میکنن هرچقدر کلمات رو کشیده تر و لوس تر ادا کنن جذاب ترن ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 و با صدایی خراشیده شده از بغض توی گلوش رو به بابا که تازه وارد سالن شده بود کرد و گفت :من میرم پایین صبر کن با هم بریم زیر لب چشمی گفت :و به سرعت از خونه بیرون رفت- بابا سریع پامو پانسمان کرد و گفت :میخوای امروز نرو شرکتت تا زخم پات خوب بشه -لازم نکرده میتونم برم -هرجور میلته من برم دیگه دیرم شده سری به علامت باشه تکون دادم که بابا هم سریع کتش رو از روی اپن آشپزخونه برداشت و از خونه بیرون رفت هرجور که فکر میکردم این دختر با دخترایی که اطرافم بود فرق داشت با اینکه با بابا رابطه داشت اما خیلی با احترام باهاش رفتار میکرد البته شاید جلوی من ....هیچ لوندی و ناز و ادایی هم توی رفتار و حرکاتش نبود ...مراقب پوشش بود حتی موقعی که دم صبح اومده بود تا یه چیزی بخوره روسری وچادرسفیدگلدارسرش بود .....جوری با عشق و علاقه از پدرش که حتی یه خونه هم براش باقی نذاشته بود صحبت میکرد که انگار بهترین پدر دنیا رو داشته به آشپزخونه رفتم و با دیدن سوسیس و تخم مرغ سرد شده پوفی کشیدم اما بازم طاقت نیاوردم و چند تا لقمه خوردم به سرعت به سمت شرکتم راه افتادم که با ورودم نگهبان بالاجبار ایستاد و کمی برام خم شد و گفت :سلام جناب مهندس خوب هستین ؟ بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و سویچ رو به سمتش گرفتم و گفتم :پارکش کن حوصله ندارم تا پارکینگ برم با غیض چشم کشیده ای گفت و منم بیخیال به راهم ادامه دادم چه اهمیت داشت که کارکنانم ازم بدشون میومد؟ تنفر اونا چه تفاوتی برام ایجاد میکرد که حالا به خاطر اینکه یه نگهبان ساده که هیچ نقشی تو زندگیم نداره عذاب وجدان بگیرم؟ به سمت شرکت رفتم همینکه وارد شدم سمیرا با خودشیرینی گفت :سلام جناب پاکزاد خوش اومدید خیلی دلم میخواست یه بار بهش بگم خفه شه و دیگه صداش درنیاد! نمیدونم این دخترا چرا فکر میکنن هرچقدر کلمات رو کشیده تر و لوس تر ادا کنن جذاب ترن ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻