eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
. آرام باش عزیز من هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد؛ خدا همین جاست کنار تو...🍊🌱                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
به دست این و آن مگذار مارا 🕊                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 ای که شیرین است نامت چون عسل هـر طـلایی جــز شمـا بـاشـد بدل خـاک پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا «یوسف زهرا» کجـــایی «اَلعَجل» @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
کنم و خودم رادر آینه نگاه کنم. لبم را محکم گاز می گیرم و نیشگونی کوچک از لپ ھایم می گیرم. با مقنعه خودم را باد می زنم تا کمی از گرما درونم کمتر شود. رعنا می آید تو. بدون نگاه به من ماگ را روی میز می کوبد و می رود. دردی در شکمم می پیچد. نفسم را با آه می دھم بیرون. حواسم ھست تو آنجایی. فرھاد با گوشی و ھدفونی در دستش برمی گردد. قبل از اینکه ھدفون را روی گوشھایم بگذارد می گوید: -این یه راکه. خوب گوش کن و آخرش حستو بھم بگو. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌸ای اهل دعا! روح دعا باد مبارک 🕊در دیـده تجلای خدا باد مبارک 🌸این عید مبارک، به شما باد مبارک 🕊لبخند امـام شهدا بـاد مبـارک 🌸جان در بدن عالم ایجاد مبارک 🕊آمد به جهان حضرت سجاد،مبارک ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
mdhy_anlyn_slm_y_slm_khd_br_slmt_rswly6.mp3
3.91M
🌺 (ع) سلام ای سلام خدا بر سلامت درود ای کلام الهی کلامت 🎙 ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
mdhy_anlyn_slm_y_slm_khd_br_slmt_rswly6.mp3
3.91M
🌺 (ع) سلام ای سلام خدا بر سلامت درود ای کلام الهی کلامت 🎙 ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
مداحی_آنلاین_فرازی_از_صحیفه_و_شخصیت.mp3
4.24M
🌸 (ع) ♨️فرازی از صحیفه و شخصیت امام سجاد(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ❤️ @hedye110
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام......۱۴ معصوم و حضرت ابوالفضل عیدتون مبارک 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 خیلی از دوستان التماس دعا گفتن بیاید همه همدیگه رو دعا کنیم 🙏🙏عیدتون مبارک🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -ام م م م. فرھاد ھست؟!. دختر چشمانش را ریز می کند و دقیق تر وراندازم می کند. -از آشناھاشونید؟. صدای ساز بلند می شود و بند دلم پاره می شود. نگاھم کشیده می شود به طرف در. پاھایم بدون اختیار من به آن سمت کشیده می شوند. به آن اتاق نیمه تاریک و خالی. دختر پشت سرم راه می افتد. -کجا خانم؟!. استاد شاگرد دارند. بفرمایید تا کلاس تموم بشه. ولی من می خواھم با اوحرف بزنم. به دختر منشی گوش نمی دھم. لای در باز را می کنم و سرم و شانه ام را می برم تو. فرھاد ویلن را از زیر چانه اش بیرون می کشد و نگاھم می کند. آرام می پرسم: -بیام تو؟!. دختر در را کامل باز می کند و با اعتراض می گوید: -ببخشید استاد. من خواستم جلوشو بگیرم ولی این خانم گوش نمیدن که. فرھاد نگاھی به سرتاپای من می اندازد. مانتو شلوار سورمه ای پوشیده ام با مقنعه ای به ھمان رنگ. از بی خوابی دیشب زیر چشم ھایم گود افتاده است. آرایشی ندارم. با لیلی آن روز خیلی فرق دارم. -منو یادتون میاد؟!. چشمانش را تنگ می کند. کمی بعد با شک می گوید: -لیلی؟!. نمی دانم چرا از اینکه مرا به یاد می آورد خوشحال می شوم و ضربان قلبم تندتر می شود. سرم را تکان می دھم با لبخندی بزرگ بر لبھایم. او ھم لبخند می زند. لبخندی پر از آرامش. به صندلی کنار میز اشاره می کند: بشین. دختر نگاھی به فرھاد و بعد به من می اندازد. نگاھش به من خشمگین است. از من رو بر می گرداند و در را می بندد. شاگردش پسری نوجوان است با صورتی پر از جوش ھای ریز و درشت. نگاھش رو من ثابت مانده. با آن دماغ باد کرده و لب ھای قرمز خیره است به من. بی اختیار به مقنعه ام دست می کشم و موھایم را می فرستم تو. فرھاد با آرشه روی زانوی پسر می زند. -من اینجام پوریا جان. پسر به سختی از من دل می کند. تعجب می کنم. شاید آشنا به نظر می رسم. کلاس درسشان که تمام می شود و پسرک که می رود، فرھاد صندلی اش را طرف من می چرخاند. کمی در خودم جمع می شوم. زانوھایم را به ھم فشار می دھم. -عوض شدی. با اون لیلی ھنری خیلی فاصله داری!. -اینورا کار پیدا کردم. باید رسمی لباس بپوشم. می پرسد: -اومدی برات ساز بزنم؟!. خودم ھم نمی دانم. شاید به خاطر جمله آن روزش اینجایم. -اون روز گفتید که منو با دنیای درونم آشنا می کنید. گوشه لبش را می خاراند. در باز می شود و خانم منشی لاغر اندام با گونه ھای تو رفته و دماغی استخوانی با لیوانی در دستش می آید تو. نگاھی به من می کند و پشت چشمی نازک می کند. لیوان را به طرف فرھاد می گیرد: -نسکافه فرھاد جان. ابروھای فرھاد بالا می رود. لیوان را که می گیرد می گوید: -لطفا یه لیوانم برا مھمونم بیار رعنا. رعنا! تنھا چیزی که به ھیکل لاغر مردنی او نمی آید رعناست. منشی لب ھایش را جمع می کند و نفسش را پرحرص از دماغش می دھد بیرون. وقتی می رود در را محکم به ھم می کوبد. فرھاد سری تکان می دھد و لیوان را روی میز می گذارد. رو به من می گوید: -پس می خوای این راھو بری؟!. پلک می زنم. با لبخند. انگشت شصت و سبابه اش را به ھم می مالد. سکوت می کند. نگاھش پایین است. آرام می گوید: -رفتن و خودت رو پیدا کردن دو نتیجه داره. وقتی به خودت می رسی می بینی چیزی فرق نکرده و تو ھنوز خودتی. ولی بعضی وقتا وقتی بھش می رسی تمام زندگیتو به ھم می ریزه. اونوقت می فھمی عمرت به ھیچ گذشته و تو خودت نبودی. این درد داره. آدم درد کشیدن ھستی؟!. سرش را بالا می گیرد و مستقیم در چشمانم نگاه می کند. چشمانش مانند سیاه چال است. خیلی عمیق اند و آدم را می کشند داخل خودشان. یا نه!. مانند دریاچه ای آرام است ولی عمیق که اگر در آن بیفتی و شنا بلد نباشی غرق خواھی شد. من شنا بلدم؟!. نه!. بیخودی قلبم شروع می کند به تندتند زدن. گرما می ریزد توی صورتم. کف دستانم را به سرزانوھایم می کشم. به سختی از چشمانش دل می کنم. نفس عمیقی می کشم تا طپش تند قلبم را بتوانم کنترل کنم. -من دارم درد می کشم. چون تازه فھمیدم چیزی که تا حالا بودم رو نمی خوام. فقط باقی راھو بلد نیستم. میشه کمکم کنی؟!. با نوک کفش آکسفوردش به زمین می کوبد. -یادمه گفتی ھیچ سررشته ای از ھنر نداری. با تاسف می گویم: -بله. -میونه ات با موسیقی چطوریه؟!. -خیلی وقتا گوش می دم. بخصوص کلاسیک و بی کلام. سری تکان می دھد. -راک چی؟!. راک گوش میدی؟!. با تعجب می گویم: -راک؟!. نه. بلند می شود و از اتاق خارج می شود. نفس راحتی می کشم. دلم می خواھد کیفم را باز
کنم و خودم رادر آینه نگاه کنم. لبم را محکم گاز می گیرم و نیشگونی کوچک از لپ ھایم می گیرم. با مقنعه خودم را باد می زنم تا کمی از گرما درونم کمتر شود. رعنا می آید تو. بدون نگاه به من ماگ را روی میز می کوبد و می رود. دردی در شکمم می پیچد. نفسم را با آه می دھم بیرون. حواسم ھست تو آنجایی. فرھاد با گوشی و ھدفونی در دستش برمی گردد. قبل از اینکه ھدفون را روی گوشھایم بگذارد می گوید: -این یه راکه. خوب گوش کن و آخرش حستو بھم بگو. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان رمان طولانی بوده نصف آخرش فقط ارسال شده🤓
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110
💚 اى آنكه در نگاهت حجمى زنور دارى كى از مسیر كوچه قصد عبور دارى؟ چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابى اى آنكه در حجابت دریاى نور دارى @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ھیجان دارم. قفسه سینه ام تند تند بالا می رود و لبخندم پاک می شود. با خوشحالی می گویم: -باشه. باشه. حتما. ھدفون را می گذارد و دکمه شروع را لمس می کند. صدای گیتار در سرم می پیچد. چشمانم را می بندم و خودم را می سپارم به دنیای شعر و آھنگ. دشتی سرسبز می بینم با علف ھای بلند. گوشه گوشه ی آن درخت دیده می شود. بادی ملایم می وزد. پسری ھجده نوزده ساله دارد سوت می زند و دور خودش می چرخد. شاخه گلی رز در دستش دارد. او ھم چشمانش را بسته و حالش خیلی خوب است. باد میان پیراھن سفید و موھای بلندش می پیچد. می رسد به دختری که پای درخت بید کتاب می خواند. پسر جوان با لبخندی که بر لب دارد گل رز را به او تقدیم می کند.دختر بلند می شود و ھر دو دست در دست با ھم می چرخند و سوت می زنند. باد لباس ھا و موھا و علف ھا را می لرزاند. آھنگ تمام می شود. چشمانم را باز می کنم. فرھاد دست به سینه با اخم کوچکی به من خیره است. چیزی نمی گویم. لب پایینم را به دندان می گیرم. با آھنگ تمام وجودم پر از حس خوب عاشقی می شود. می پرسد: -چه حسی داشتی؟! تمام چیزھایی که پیش چشمانم نفش بسته بود را برایش می گویم. با دقت گوش می دھد. بی ھیچ تکانی. حرفھایم که تمام می شوند از جایش بلند می شود. دست در جیب روبروی پنجره می ایستد و زل می زند به آن. نگاھم می افتد به ساعت. چشم ھایم گشاد می شوند. پنج دقیقه به دو است. این بار از ترس امیریل ضربان قلبم بالا می رود. به فرھاد نگاه می کنم که پشت به من ایستاده. زود باش. زود باش. استرس می گیرم. از جایم بلند می شوم. دسته کیفم را میان دستم می گیرم و محکم فشار می دھم. چشم از ثانیه گرد ساعت بر نمی دارم. -این چیزی که شنیدی پاپ-راکه. نظرت چیه با یه گروه موسیقی آشنات کنم؟!. از این حرف قلبم ھری می ریزد. ذوق می کنم. فرھاد به من نگاه می کند. دسته کیف را روی دوشم می اندازم و قدمی عقب می روم. نمی دانم قرار است چه بشود ولی آنقدر فرصت ندارم که راھی دیگر را تجربه کنم. از کیفم تکه کاغذی در می آورم و رویش شماره ھمراھم را می نویسم و می گذارم کنار ماگ. فرھاد با تعجب نگاھم می کند. قدم قدم عقب می روم. مثل دیوانه ھا لبخند می زنم. درد شکمم بیشتر شده ولی وجودم را شور و اشتیاقی عجیب پر کرده است. -بھم زنگ بزنید. منتظرم نذارید من خیلی وقت ندارم. حالا ابروھایش بالا می رود. و من با خوشحالی آموزشگاه و فرھاد و رعنا را ترک می کنم. به طرف مجتمع می دوم. از خط عابر که با عجله رد می شوم چند ماشین برایم بوق می زنند. به ساعتم نگاه می کنم. دو و پنج دقیقه. سرعتم را بیشتر می کنم. پنج طبقه را بالا می روم. نفسم بند می رود. چند ضربه به در شیشه ای می زنم و تا "بله" اش را می شنوم می دوم داخل. با تعجب و دھانی باز به من زل زده. نفس نفس می زنم. دھانم خشک شده. امیریل گوشی اش را قطع می کند و ھول می پرسد: -چی شده؟!. تند تند می گویم: -ببخشید آقای راسخی. فقط ده دقیقه دیرشد. دیگه تکرار نمیشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
❣هر آنچه که شما روی آن متمرکز هستید رشد خواهد کرد!🍃🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریشه خیلی از بحث ها و درگیری ها یه سوتفاهم یا یک بحث کوچیک میتونه باشه کافیه عجله نکنیم زود قضاوت نکنیم و قبل از هر عملی فکر کنیم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹