eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان عالم بر لب آمد ای خدا نیامد به ولادت به استقبال مولود التماس دعای فرج 🙏🌸                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
با آیه های مهربانی نگاهت💚 کافر مسلمان می شود وقتی بیایی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 چند بار پشت ھم نفس می کشم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. دستمالی از جیب مانتویم در می آورم و اشک چشمان و رژ پررنگم را پاک می کنم. محکم جواب می دھم. -آره. خوبم. در را باز می کنم. فرھاد پشت در ایستاده. چشمانش نگرانند. توضیح می دھم. -دیشب ساندویچ خوردم. فکر کنم مسموم شدم. دروغ می گویم و او دقیق نگاھم می کند. به لبم. فھمیده رژم را پاک کردم؟!. سرم را پایین می اندازم. دستش ستون چارچوب است. -اگه ناراحتی بریم دکتر. روسری ام را مرتب می کنم و برای فرار از نگاھش به سمت سینی می روم. -بھتر شدم. بریم؟!. من خیلی مشتاقم. زودتر از من دست به کار می شود و برش می دارد. -مھمون منی. به احترامی که می گذارد لبخند می زنم. از خانه بیرون می زنیم . به سمت ماشینم می روم که چند خانه آن طرفتر پارک کرده ام. فرھاد ریموت پرایدی یشمی را می زند که زیر پنجره ھمسایه روبرو پارک شده است. ماشین را راه می اندازد و به من می گوید: - سوار شو. بی ھیچ حرفی سوار می شوم. بعدا می توانم ماشینم را بردارم. می نشینم و در را می بندم. فرھاد می گوید: -بازه. محکمتر ببند. در را باز می کنم و محکمتر می بندم. این بار با خنده می گوید: -محکم یعنی اینجوری لیلی خانم. به طرفم خم می شود و در را باز می کند و اینبار خودش می بندد. ماشین به لرزه می افتد. نگاھی به سقف می اندازم. -کشتید بدبختو. ماشین را به راه می اندازد و با خنده می گوید: -بیعارتر از این حرفاست. بی منظور می گویم: -ھر چی پیرپاتاله دور خودتون جمع کردید. متعجب به من نگاه می کند. -ویلن پیر. ماشین پیر. خونه پیر. یه تکون به اطرافتون بدید. نگاھش به روبروست ولی می بینم که چھره اش در ھم می رود و اخم می کند. از کوچه در می آید و ماشین را داخل خیابان رسالت می اندازد. حرف بدی زدم. به تته پته می افتم. -ببخشید. منظوری نداشتم. به من مربوط نیست. بدون تغییری در حالتش جواب می دھد: -شاید حق با تو باشه. بق می کنم. کیفم را محکم در بغلم می گیرم. به ترافیک خیره می شوم. او ھم دیگر چیزی نمی گوید. نیم ساعت بعد در محله فرجام وارد کوچه باریکی می شود. دیدن کوچه و خانه ھای قدیمی اش شک به جانم می اندازد. من منتظر استودیو بودم. ولی اینجا فقط خانه بود. ماشین را کناری پارک می کند. نگران می شوم. با ھم قدم می زنیم تا کنار دری کوچک می ایستد. دری فلزی که خاک روی رنگ سبزش نشسته. کلید می اندازد و وارد می شود. قلبم تند می زند. ترس به جانم افتاده. در خانه که باز می شود می توانم حیاط پردرختی را ببینم. اینجا دیگر کجاست؟!. پس گروه چه شد؟!. وارد می شود. من سرجایم ایستاده ام. بیرون خانه. فرھاد به طرفم برمی گردد. -بیا داخل. قدمی تو می گذارم. ھیچ صدایی نمی آید. خبری از موسیقی نیست. خبری از گروه ھم نیست. در را پشت سرم می بندد و قلب من از کار می افتد. به من نگاه می کند. چشم می چرخانم داخل حیاط. سکوت است و سکوت. یک راه باریکه بین درخت ھاست که می رسد به خانه ای ته آن. نکند آدمم را اشتباه انتخاب کرده ام؟!. پشیمان می شوم. فرھاد با ابروھای بالا رفته به من نگاه می کند. با دست به خانه اشاره می کند. جان از پاھایم رفته. می خواھم قدمی عقب بگذارم که صدای زیر دختری مانع می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهل‌بیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشود که چند مرتبه این کلیپ را ببینید و برای هرکس که میشناسید از قوم و خویش و دوست آشنا گرفته تا افرادی که به هر جهتی نام اونها را در دفترچه تلفنتان دارید ارسال کنید و همین متن را هم کپی کرده و بفرستید. ان شاء الله امید است فردای ظهور شرمنده امام زمان علیه السلام نشویم.
♨️ 🎊نصب کتیبه ویژه ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام در صحن آزادی حرم رضوی 💌 حال و هوای دوستانتان را امام رضایی کنید... @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خداوند لــــوح و قلم حقیقت نگـــار وجود و عـــدم خـــــدایی که داننده رازهاست نخســــــتین سرآغاز آغازهاست باتوکل به اسم اعظمت الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
خورشید دل‌آرای حسین، ثانی احمد باشد علی‌اکبر، گل فرخنده سرمد هم‌ نام علی باشد و بر فاطمه دلبر این مظهر حق باشد و گل بانگ محمد... 😊💐 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -کجایی تو فرھاد کوه کن؟!. بیا دیگه از صبح منتظریم بابا!. خیر سرش رھبر گروھه. بیا یه چیزی به این حسین بگو. مخ منو خورد. نگاھم کشیده می شود به طرف صدا. دختر به طرف ما می آید. تو پر است با دامنی چھارخانه قرمزو مشکی و بلوز قرمز. موھای صافش بلندش را روی شانه رھا کرده. دور چشمھایش خط سیاه پررنگی کشیده و رژ زرشکی تیره روی لب ھایش مالیده. صورت نازی دارد. بینی کوچک و دھان قلوه ای. چشمھایش وحشی به نظر می رسد. ھر چه به ما نزدیک تر می شود تعجبش را بیشتر می شود از چھره اش خواند. روبروی مان که قرار می گیرد نگاھش را پاندولی بین من و فرھاد می چرخاند. فرھاد بین ما قرار می گیرد و می گوید: -ایشون... دختر دستش را به معنای "صبر کن" بالا می آورد. دستش سفید و کمی تپلش را جلو می آورد. لاک ھایش سیاه رنگند. -روژینم. دستش را با لبخندی فشار می دھم. -لیلی. خوشوقتم. جوری نگاه می کند که یعنی" خوب باقیش را بگو" به ھمان لبخند رضایت می دھم. فرھاد به من می گوید: -میای دیگه؟!. شرمنده سرم را پایین می اندازم. راه که می افتد ما ھم به دنبالش روانه می شویم. خانه قدیمی است. سه در دارد. یکی روبروی باغ کوچک حیاط و دو در کناری. فرھاد در سمت راستی را باز می کند و کنار می ایستد. روژین دست به سینه اول می رود داخل. فرھاد با لبخند به من نگاه می کند. داخل می شوم و پشت سرم می آید تو. از چیزی که می بینم شگفت زده می شوم. سه پسر به ھمراه روژین به من زل زده اند. طرف راست اتاق یک استودیو بزرگ وجود دارد. با پنجره ای گنده که می شود داخل را به راحتی دید. از ھمان ھایی که در فیلم ھا دیده ام. رو به جمع می گویم: -سلام. یکی دوتا سر تکان می دھند و باقی جواب. فرھاد یک دستش را با فاصله پشت کتفم می گذارد و می گوید: -ایشون اسمشون لیلیه. آوردم با گروه آشنا بشه اگه تایید شد باھامون کار کنه. به طرفش برمی گردم با چشم ھای درشت شده. قسمت دوم حرفش را به من نگفته بود. در جواب نگاھم می گوید: -گفتم شاید از سوپرایز خوشت بیاد!. معلوم است که خوشم می آید. از خوشحالی کیفم را به شکمم فشار می دھم. اعضا گروه اول به ھم نگاه می کنند بعد نگاه متعجبشان را بین من و فرھاد می گردانند. پسری که روی تخت کوچکی در گوشه اتاق نشسته و کتابی دستش گرفته می گوید: -لیلی. ایزدبانوی عشق. حرفش به دلم می نشیند. روژین دست به کمر می زند و به پسر تشر می رود: -نخیر. میترا ایزدبانو مھره نه لیلی. پسر به من نگاه می کند. خیلی قیافه عجیبی دارد. شمرده شمرده حرف می زند. انگار کلمه ھا در دھانش می ماسند. -تو ایران وقتی صحبت از عشق میشه اولین زنی که به ذھنشون میاد لیلیه. روژین بینی اش را چین می دھد و رو به من می گوید: -بذار گروه رو بھت معرفی کنم. به ھمان پسر اشاره می کند: -اسمش شروینه. داداش بزرگ منه. ما بھش میگیم "کافکا". تو ھم کافکا صداش کن. بعد انگشت روی شقیقه اش می گذارد. -به خاطر اینجاش . زیاد کتاب می خونه. صدایش را یواش می کند و سرش را جلو می آورد. حتما چیزی می خواھد بگوید که کافکا نشنود. -به نموره تعطیله. فرھاد اعتراض می کند. -روژین!. کافکا سرش را با تیغ تراشیده و ریش بلندی دارد که داخل آن مھره قھوه ای انداخته. چند حلقه کوچک ھم به گوشش وصل کرده. لاغر است و دراز. مردمک ھایش انگار یک تکه یخند. ھیچ حسی در چشمانش دیده نمی شود. انگار آدم آھنی است. روژین به پسر پشت سری اش اشاره می کند که شانه اش را به دیوار تکیه داده و نگاه خیره اش را از روژین نمی گیرد. در نگاھش حسرت است. انگار روژین یک شی قیمتی است که او نمی تواند به آن دست بزند. -این دیوونه که می بینی اسمش حسینه. اخلاق نداره. زیاد دھن به دھنش نذار. تازه بدبینم ھست. حسین شانه اش را از دیوار جدا می کند. کنار روژین می ایستد و می توپد بھش. -باز تو شروع کردی. بذار برسه. کی آدم میشی؟!. روژین دست به کمر برمی گردد طرفش: -مگه دروغ میگم. اخلاقت سگیه دیگه. -تو آدم باش. ببین کاری به کارت دارم. روژین دست را تکان می دھد. -تو آدمی بسه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
«جوانِ رعنایِ حسین ، علی اکبر» امیرالمؤمنین جدّ و علی شـد نـام نیکـویش صدای «یا علی» آید به گوش از تـار هر مویش علی خصلت،علی هیبت،علی خلقش،علی خویش عجـب نبْـوَد که بابـا بوسـه آرد بـر دو بازویش... میلاد با سعادت شبه پیمبر(ص) علی بن الحسین الاکبر علیه السلام و روز جوان مبارک باد 💐🌺 @hedye110
AUD-20220311-WA0018.mp3
2.5M
🌺 (ع) 💐تولد، تولد تولدت مبارک 💐ای تولد دوباره پیمبر 🎙 👏 @hedye110
2_1152921504619450140.mp3
3.73M
🌺 (ع) 💐صدای ترانه ی مهتاب می شنوم 💐صدای ملک شرف یاب می شنوم 🎙 👏 @hedye110
خدا هر چه پسر بر او بیارد حسین اسم علی را می گذارد الهی کور باشد چشم دشمن حسین اسم علی را دوست دارد @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربون باهم یاور و یارِ هم میریم اردو... دو دو دو                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام دوست خوب🌹 ✨شرط تأثیرگذاری ایمان دینی، ✨ همراه شدن آن با معرفت دینی 👌معرفت دینی یعنی حضور دین در 🔸 جامعه، 🔹 سیاست، 🔸 اقتصاد و اداره‌ی کشور 😊علاقمندان به معارف دینی😊 به گروه (سرای معرفت) بپیوندید و در کسب و ترویج معرفت ایفای نقش کنید. مباحث ارائه شده در گروه عبارتند از: ✔️تفسیر و معارف قرآنی ✔️اصول عقاید اسلامی ✔️پاسخ به شبهات اعتقادی با حضور فعال اساتید حوزه و دانشگاه روی لینک زیر بزنید و قدمی در ارتقای معرفت دینی بردارید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/22020426C1ab9d2a275 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مولا باشد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دعوایشان بالا می گیرد. حسین لاغرست. قد متوسطی دارد. موھای فر ریزش که شکل توپ است مرا یاد شیر می اندازد. نفر آخر پسری است ھیکلی و قد بلند. ریش بلندش را بافته و داخل چشمش سرمه کشیده و پشت یک عالم دستگاه و دکمه نشسته است. به من چشمک می زند و با لبخند می گوید: -خوش اومدی. من رضام. تنظیم کننده گروه. ھمه جانی صدام می کنم. تو ھر جور راحتی. روژین و حسین ھنوز جرو بحث می کنند. کافکا روی تختش دراز می کشد و مشغول خواندن کتابش می شود. تا حالا این ھمه آدم عجیب و غریب یکجا ندیده ام. فرھاد دم گوشم می گوید: -می خوام ازت تست صدا بگیرم. به گوش ھایم اعتماد نمی کنم. گفت تست صدا؟!. با ذوق به طرفش برمی گردم . -واقعا؟!. به گیره روی دیوار اشاره می کند. -آره. کیفتو بذار اونجا. بیا کنارم وایس. ھمان کار را می کنم. فرھاد کنار جانی ایستاده و دارند حرف می زنند. بغل دست فرھاد می ایستم. برگه ای دستم می دھد. -میری تو اتاق باکس. به اتاقی اشاره می کند که آن طرف شیشه است و میکروفون و ھدفونی آنجاست. -ھدفون رو میذاری و وقتی موسیقی شروع شد، حس می گیری. به من نگاه می کنی. وقتی بشکن زدم، محکم متنو می خونی. باشه؟!. سرم را تند تند به طرف پایین تکان می دھم. -باشه. باشه. –خوبه. حالا برو تو اتاق. دلھره ای شیرین ھمه وجودم را می گیرد. لرز به دست و پاھایم کشیده می شود. وارد می شوم و پشت میکروفون قرار می گیرم. حالا ھمه گروه آن طرف شیشه قرار گرفته اند و زل زده اند به من. قلبم وحشیانه می تپد. نگاھی به برگه می اندازم. شعر را می خوانم. _اسرار ازل نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من اندر پس پرده گفت و گوی من و توست چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من چند بار می خوانم تا روان شوم. نگاه می کنم به بقیه. فرھاد اشاره می کند که گوشی را بگذارم. گوشی را که می گذارم چند ثانیه بعد موسیقی پخش می شود. فرھاد که بشکن می زند شروع می کند. -اسرار ازل نه تو دانی و نه من. موسیقی قطع می شود. فرھاد دکمه ای را فشار می دھد و می گوید: -آروم باش. لیلی. آروم. سعی کن صدات نلرزه. می خواھم ولی نمی توانم. قلبم در گلویم می زند. می خوانم و باز موسیقی قطع می شود. فرھاد دوباره دکمه را فشار میدھد و سرش را به طرف میکروفون خم میکند: -لیلی جان. استرس نداشته باش. خودتو بسپر به موسیقی. درست مثل وقتی من برات می زدم یا اون آھنگو گوش می دادی. چشماتو ببند. ھمون کاری که خودت می کنی. با مھربانی به من نگاه می کند. چشمانش برایم حکم دریا را دارد. دریایی آرام و آبی. آرامم می کند. دو دستش را زیر سینه اش می گذارد و بالا می آورد و ھمزمان نفسی عمیق می کشد. لبخند می زنم. ھمان کار را می کنم. چند بار. موسیقی پخش می شود. چشمھایم را می بندم و خودم را می سپارم به دنیای دف و گیتار. به ضربه ھای محکم دست روی دف. به کشیده شدن انگشت روی سیم گیتار. حس که می گیرم و چشمانم را باز می کنم، با دیدن بشکن فرھاد شروع می کنم. محکم و ھماھنگ با ضرباھنگ ھا. تمام که می شود. چشم می دوزم به جمع. کسی چیزی نمی گوید. ھمه خیره اند به من. مایوس می شوم. برگه از لای انگشتانم می افتند پایین. چند ثانیه بعد جانی دستش را بالا می آورد و شصتش را نشانم می دھد. چشم می چرخانم طرف فرھاد. لبخند بزرگی می زند و پلک ھایش را روی ھم می گذارد و می بندد. دست ھایم را روی دھانم می گذارم و از خوشحالی جیغ می کشم و بالا و پایین می پرم. از خوشحالی اشک در چشمانم می نشیند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻