#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلسوم🌺
نزدیک شدم و کنارش ایستادم و دم گوشش گفتم:-آبجی تا کی اینجا میمونیم؟ما که نیومدیم کلفتی حالا که مطمئن شدی بیا برگردیم!
اخماشو درهم کرد و نفس عمیقی کشید:-من هنوز چیزی ندیدم شاید عروسی یکی از خدمتکارا باشه،آقاجون زیاد از این کارا میکنه!
پوفی کشیدمو کلافه رفتم سمت کیسه نمک و لیوانی ازش برداشتمو توی ظرف خمیر،شونه ای رو به لیلا که چشماش از تعجب گرد شده بود بالا انداختم:-من که میدونم آرات دروغ نگفته حداقل بذار اومدنمون بی نتیجه نباشه!
-تو که هنوز اینجایی دختر مگه نگفتم ظرف حنا رو بذار برو کمک بقیه اتاقارو تمیز کن؟یالا اینجا پول یامفت به کسی نمیدیم!
چقدر دلم میخواست کاسه خمیر رو روی سرش خالی کنم،پیرزن غرغرو،حتما دخترش هم مثل خودش میمونه،حیف از آقاجون!
تموم این حرفارو توی دلم زدم و در جواب رباب خانوم چشمی گفتمو دستمال و جارویی که به سمتم گرفته بود رو برداشتمو رفتم سمت اتاقا،خدا رو شکر آقام رفته بود!
اول از همه رفتم سمت قفس مرغ و خروسا و درش رو باز کردمو بقیه کارا رو سپردم به اونا،به قول ننه حوری خوب بلد بودن چطوری حیاط رو به گند بکشن!
لبخندی زدمو پا تند کردم سمت اتاق بی بی،آخه تنها کسی بود که از اینکه ببینتم ترسی نداشتم چشماش درست نمیدید که بخواد منو بشناسه،تازه میتونستم از زیر زبونش خرف بکشم!
ضربه ای به در کوبیدم و مثل همیشه بلافاصله داخل شدم،همیشه از این کارم ناراحت میشد و کلی سرم غر میزد و اینبار هم همین انتظار رو داشتم اما با دیدن جای خالیش چشمام از تعجب گرد شد نکنه،بی بی هم همراه این دختره رفته حموم؟اخمام درهم شد واقعا که از بی بی توقع نداشتم!
کف اتاق رو سرسری جارویی زدمو خواستم برم بیرون که در باز شد و بی بی غرغر کنان داخل شد،انگار داشت با کسی حرف میزد:-زنیکه غربتی تموم کلفتای عمارت رو فرستاده همراه دختر ترشیده اش،هیچکس نمونده دست من پیرزن رو بگیره!
-نگران نباش بی بی من که نمردم،قدمت روی جفت چشمام هر موقع کاری داشتی کافیه صدام کنی!
با صدای آرات بدنم به لرزه افتاد روسریمو جلو کشیدم و از جا بلند شدم که برم!
-پیر شی پسر خدا عمر باعزتت بده،
تو مثل آقات مرد با وجدانی هستی!
سنگینی نگاه آرات رو روی خودم حس میکردم،زیر بغل بی بی رو گرفت و تا رختخوابش همراهیش کرد از فرصت استفاده کردمو جارو رو برداشتمو از اتاق زدم بیرون باید هر چه زودتر هم خودم و هم لیلا و محمد از عمارت بیرون میرفتیم وگرنه معلوم نبود چه بل بشویی به پا بشه،راه افتادم سمت مطبخ اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با صدای آرات سر جام میخکوب شدم:-وایسا بیینم!
نفس عمیقی کشیدمو خواستم برگردم که صدای عمو آتاش مانعم شد:-پسر بیا اینجا با محمد آشنا شو،قراره چند روزه دیگه بیاد اینجا باید تموم راه و چاه عمارت رو یادش بدی!
لب به دندون گزیدمو پاتند کردم سمت مطبخو آستین لیلا رو که داشت شیرینی هارو از توی تنور بیرون میاورد کشیدم:-آبجی تورو خدا بیا بریم آرات،محمد رو دید الانه که آشوب به پا بشه!
لیلا سینی رو از تنور بیرون آورد و با بی خیالی گفت:-من تا اون دختره رو نبینم جایی نمیرم!
-عصبی لب زدم فکر کن دیدیش میخوای چیکارش کنی،هان؟نکنه میخوای التماسش کنی با آقاجون ازدواج نکنه؟
بیا بریم وگرنه ممکنه آقاجون گمون کنه آنا مارو فرستاده تا عروسیشو به کامش تلخ کنیم اونوقت ممکنه اونقدر عصبانی بشه که حتی آنا رو سه طلاقه کنه بعدشم عاقبت آنا میشه مثل ننه حوری،همینو میخوای؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است.
چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد:
"الله اكبر! الله اكبر!...".
صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك.
* * *
در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟
يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده".
حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد.
ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است.
شمشير ابن ملجم به فرق على(ع) فرود مى آيد.
افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند.
خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد:
فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة !
به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم.
* * *
به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى.
قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است.
تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند.
درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود!
افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلسوم♻️
🌿﷽🌿
"خودت باش. خود خودت نه دکمه آویزان به پیراھن دیگری"
چشمم روی یک تبلیغ پزشکی در مجله ای ثابت می ماند.
"دیگر نگران سینه ھای تابه تایتان نباشید. با خیال راحت آنھا را به دستان ما بسپارید"
چشم ھایم گشاد می شود. سعی می کنم خودم را کنترل کنم ولی نمی شود. دستم را
روی دھانم می گذارم و سرم را عقب می برم و غش غش می خندم. فرھاد به طرف من
برمی گردد. با انگشت تبلیغ را نشانش می دھم. او ھم لبخندی می زند.
جعبه شکلاتی که برایش خریده ام را روی کانتر آشپزخانه می گذارم. دارد داخل یک سینی
بزرگ بساط صبحانه می چیند. چند تکه نان سنگک. یک قالب کوچک پنیر داخل نعلبکی. چھار
پنج تا مغز گردو. شکرپاش. دست آخر دو استکان چای می ریزد و داخل سینی می گذارد. اگر
حماقتم به گوش مامان برسد جھنمی به پا می کند. سر از خانه مردی درآورده ام که ھیچ
شناختی از او ندارم. در کنار آخرین ھا دارم اولین ھا را تجربه می کنم. ریسک می کنم.
پیراھن آبی راه راه پوشیده با شلوار جین. با کش نازکی موھای ریخته روی پیشانی اش را
بالا داده. برمی گردد و نگاھم را غافلگیر می کند. دستپاچه می شوم . جعبه شکلات را روی
کانتر می گذارم.
-قابل نداره.
سینی به دست نگاه می کند به جعبه. معنی اش را می فھمم.
-اولین باره خونت میام.
ھر چند خانه اش یک سوئیت خیلی کوچک است. گوشه لبش بالا می رود به لبخندی.
-ممنونم. بیا صبحونه بخوریم.
نمی گوید خورده ای یا نه. فقط دعوتم می کند. ساعت نه صبح است و تا دو باید برگردم
مجتمع. می رود و وسط اتاق می نشیند. کنار پنجره بسته اتاقش، چسبیده به دیوار، اتاقکی
دیده می شود. از ھمانجا می پرسم:
-اون چیه؟!.
مسیر نگاھم را دنبال می کند.
-استودیو خانگیه. گاھی وقتا ھم غار تنھایی. بستگی به حالم داره. گاھی میرم توش ساز
می زنم. گاھی میرم فکر می کنم. گاھی تنھاییمو باھاش تقسیم می کنم.
حرف ھا و حس ھایش برایم عجیب است. پس تنھاست!. چرا باید تنھا باشد؟!. پسر بدی به
نظر نمی رسد!. می روم و طرف دیگر سینی می نشینم. در سکوت با ھم نان و پنیر می
خوریم. به من نگاه نمی کند. حرکاتش پر از آرامش است. به انگشتانش نگاه می کنم که با
چاقو پنیر را روی نان میمالد. باریک و بلندند. پوستش لطیف به نظر می رسد. ھمه ھنرمندھا
اینطوری اند؟!. یک جورایی خاص؟!. لابد دیگر!. سرش را بالا می گیرد و زل می زند در
چشمانم. او با لقمه ای در گوشه لپش و من با لقمه ای میان دستم به ھم خیره ایم.
ھیجانی بدنم را به لرزه می اندازد. یکدفعه محتویات معده ام به طرف بالا می آید. با دستی
جلوی دھان به سرعت از جایم بلند می شوم و به طرف تنھا در اتاق می دوم. ھر چه خورده
ام را بالا می آورم.
دیروز برای اولین بار شیمی درمانی شده ام. ھر چقدر اصرار کردم به کسی نیاز ندارم بابی
تنھایم نگذاشت. صورتم را آب می زنم. ضعف دارم. دیگر نا ندارم. به خودم در آینه نگاه می
کنم. زیر چشمانم کمی گود افتاده اند. آرایش کرده ام تا قیافه ام خوب به نظر برسد. دست
به روشویی می گیرم و به خودم می گویم:
-یادت باشه سرطان داری. یادت باشه. دل باختن نداریم. حقشو نداری.
دستم را بند روشویی می کنم و زانو می زنم. اشکم راه می افتد. از خودم می ترسم. از
دلم. از شیمی درمانی. دکتر گفت ریزش موھایم شروع خواھد شد. می ترسم کم بیاورم.
بی صدا گریه می کنم. زیر لب می گویم:
-کمکم کن. کمکم کن.
فرھاد به در می کوبد.
-خوبی؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلسوم♻️
🌿﷽🌿
چند بار پشت ھم نفس می کشم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. دستمالی از
جیب مانتویم در می آورم و اشک چشمان و رژ پررنگم را پاک می کنم.
محکم جواب می دھم.
-آره. خوبم.
در را باز می کنم. فرھاد پشت در ایستاده. چشمانش نگرانند. توضیح می دھم.
-دیشب ساندویچ خوردم. فکر کنم مسموم شدم.
دروغ می گویم و او دقیق نگاھم می کند. به لبم. فھمیده رژم را پاک کردم؟!. سرم را پایین
می اندازم. دستش ستون چارچوب است.
-اگه ناراحتی بریم دکتر.
روسری ام را مرتب می کنم و برای فرار از نگاھش به سمت سینی می روم.
-بھتر شدم. بریم؟!. من خیلی مشتاقم.
زودتر از من دست به کار می شود و برش می دارد.
-مھمون منی.
به احترامی که می گذارد لبخند می زنم. از خانه بیرون می زنیم . به سمت ماشینم می روم
که چند خانه آن طرفتر پارک کرده ام. فرھاد ریموت پرایدی یشمی را می زند که زیر پنجره
ھمسایه روبرو پارک شده است. ماشین را راه می اندازد و به من می گوید:
- سوار شو.
بی ھیچ حرفی سوار می شوم. بعدا می توانم ماشینم را بردارم. می نشینم و در را می
بندم. فرھاد می گوید:
-بازه. محکمتر ببند.
در را باز می کنم و محکمتر می بندم. این بار با خنده می گوید:
-محکم یعنی اینجوری لیلی خانم.
به طرفم خم می شود و در را باز می کند و اینبار خودش می بندد. ماشین به لرزه می افتد.
نگاھی به سقف می اندازم.
-کشتید بدبختو.
ماشین را به راه می اندازد و با خنده می گوید:
-بیعارتر از این حرفاست.
بی منظور می گویم:
-ھر چی پیرپاتاله دور خودتون جمع کردید.
متعجب به من نگاه می کند.
-ویلن پیر. ماشین پیر. خونه پیر. یه تکون به اطرافتون بدید.
نگاھش به روبروست ولی می بینم که چھره اش در ھم می رود و اخم می کند. از کوچه در
می آید و ماشین را داخل خیابان رسالت می اندازد. حرف بدی زدم. به تته پته می افتم.
-ببخشید. منظوری نداشتم. به من مربوط نیست.
بدون تغییری در حالتش جواب می دھد:
-شاید حق با تو باشه.
بق می کنم. کیفم را محکم در بغلم می گیرم. به ترافیک خیره می شوم. او ھم دیگر چیزی
نمی گوید. نیم ساعت بعد در محله فرجام وارد کوچه باریکی می شود. دیدن کوچه و خانه
ھای قدیمی اش شک به جانم می اندازد. من منتظر استودیو بودم. ولی اینجا فقط خانه بود.
ماشین را کناری پارک می کند. نگران می شوم. با ھم قدم می زنیم تا کنار دری کوچک می
ایستد. دری فلزی که خاک روی رنگ سبزش نشسته. کلید می اندازد و وارد می شود. قلبم
تند می زند. ترس به جانم افتاده. در خانه که باز می شود می توانم حیاط پردرختی را ببینم.
اینجا دیگر کجاست؟!. پس گروه چه شد؟!. وارد می شود. من سرجایم ایستاده ام. بیرون
خانه. فرھاد به طرفم برمی گردد.
-بیا داخل.
قدمی تو می گذارم. ھیچ صدایی نمی آید. خبری از موسیقی نیست. خبری از گروه ھم
نیست. در را پشت سرم می بندد و قلب من از کار می افتد.
به من نگاه می کند. چشم می چرخانم داخل حیاط. سکوت است و سکوت. یک راه باریکه
بین درخت ھاست که می رسد به خانه ای ته آن. نکند آدمم را اشتباه انتخاب کرده ام؟!.
پشیمان می شوم. فرھاد با ابروھای بالا رفته به من نگاه می کند. با دست به خانه اشاره
می کند. جان از پاھایم رفته. می خواھم قدمی عقب بگذارم که صدای زیر دختری مانع می
شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلسوم🦋
🌿﷽🌿
کلافه دستی
به موهام کشیدم وخواستم به سمت خونه برگردم که با
دیدن آیه وفرنوش سریع یه گوشه مخفی
شدم ...وچون فاصله کمی داشتیم صداشونو میشنیدم
آیه:خب اینجام حیاط خوشگل این خونه یکی ازدلایلی که
باعث شدبیام اینجا
فرنوش :واقعامحشره بهت حسودیم میشه دختر رسما
توبهشت زندگی میکنی
اینطوری نگومن حاضرم تمام زندگیمو بدم تادوباره بابام
پیشم باشه الان که بابام نیست بهشت-
وجهنم تفاوتی برام نداره...
صداش خیلی غمگین بوددلم سوخت...همیشه ازحس
ترحم بدم میومد...حسی که گاهی حتی اصلی
ترین برنامه هاتوخراب میکنه وتوروازراه به بی راهه
میکشونه...
آیه :بشینیم روتاب?
-بشینیم
گل ازگلم شکفت که بانشستن شون روتاب بدون زحمت
صداشونو میشنیدم...همیشه علاقه عجیبی به
استراق سمع داشتم...هردونشستن وفرنوش نفس عمیقی
کشید:آیه میدونی اینجاچی میچسبه؟
-چی؟
-قلیون اونم دوسیب...
آیه پس گردنی بهش زد:خاک توسرمعتاد فاسدت
-کاملا مشخصه-
هی هی بامن درست صحبت کن من خیلی ام سالمم
بعله همینطوره راستی میدونی دیگه چی میچسبه؟ -چایی-
-ازکجافهمیدی؟
خوردن اونم روبه روی یه دشت پر از رز آبی-
چون همش باخودم فکرمیکنم چه لذتی داره چایی
اگه اتاقت بالا بود بالکن داشتی واونوقت دیگه ازتو بالکن نمیشدجمعت کردعاشق-
گوشام باشنیدن کلمه عاشق تیزترشد...یعنی آیه عاشق
کسی بود?
آیه باحسرت گفت:حیف واقعا، اتاق پاکان فکرکنم بالکن
داره...
ابروهام رفت بالا جلوخودم اقاپاکان اقاپاکان راه مینداخت
پشت سرم فقط اسممو میگفت...چه
سیاستمدار...برای اینکه درموردش فکربد نکنم
چقدرسیاست به خرج میداد دیگه نمیدونست این
چیزا رو من اثرنداره...
فرنوش:راستی این پاکانه خیلی جیگره به چشم
برادری...کاش این فرهودم این شکلی بود
لبخندم پررنگ شدو دستی به چونم کشیدم وزمزمه
کردم:جیگر...
آیه بی تفاوت گفت:من موافق نیستم نمیخوام غیبت شو کنم
اما یخورده چهره اش نچسبه مثل یه
قورمه سبزی جانیفتاده یامثل ته دیگی که نصف
سفیدونصف طلاییه!
وارفتم یعنی آیه راجب چهره بی نقص من اینطوری
فکرمیکرد?قورمه سبزی?ته دیگ?
ادامه داد:اما اقا فرهودجای برادرم باشه یه مردکامله چشم
وابرو مشکی قد بلند وچهارشونه مرد ایده
ال من مشکیه نه بور وخرمایی ...
🦋🦋🦋🦋
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻