12.mp3
7.52M
[تلاوت صفحه دوازدهم قرآن کریم
به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیهفتم🦋
🌿﷽🌿
با چشمای گرد شده نگاهش
کردم ...پاکان اینجا چیکارمیکرد؟لحظه ای بعد به خودم با خشم جواب دادم:اه آیه شرکت باباشه
ها.
اما هنوز با تعجب نگاهش میکردم برخلاف انتظارم که
منتظر یه طوفان جدید بودم لبخند گرمی زد
وگفت:سلام بانو...
نمیدونستم چشمام تا چه اندازه ای گشاد
شدن...نعلبکی?شایدم به اندازه یه بشقاب ...اونقدر بهت
زده ی لبخندش وکلمه بانو وهمینطور لحن مهربونش بودم
که نفهمیدم کی دهنم بازشده....بادهن
بازوچشمای گرد نگاهش کردم اما اون بیخیال گفت:وقت
ناهارته?
گیج سر تکون دادم
-خوبه منم ناهار نخوردم با هم بخوریم
-اقا پاکان شما حالتون خوبه?
-خوبم خانوم شماخوبی?
-مطمئنید خوبید?من آیه اما...
-میدونم
-پس چرا با من خوب رفتارمیکنید؟ناهارمهمون من واسه عذرخواهی-
خب متوجه شدم درموردت اشتباه میکنم پس
ممنون عذرخواهی الزم نیست - درضمن من باخودم ناهاراوردم
-ازقورمه سبزی دیشب-
چی؟
دستی به شکمش کشید وبا هیجان گفت:عالیه پس باهم
میخوریم.
با بازشدن دراسانسور و بیرون رفتنش فرصت اعتراض ازم
گرفته شد سریع به سمت میزم رفت و
منتظربه من نگاه کرد...زیرلب زمزمه کردم:خدایا خودت
کمکم کن...وبه سمت میزم رفتم و
روصندلی نشستم وگفتم:اگه میخواید زنگ بزنم براتون غذا
بیارن من نه بشقاب اضافه دارم نه قاشق
وهمینطورم برای یه نفرغذا اوردم
بیخیال به سمت اشپزخونه رفت ومدتی بعد با یه بشقاب
وقاشق برگشت و رو میزم نشست:اقاپاکان
چیکارمیکنین؟چرارومیزنشستین-
چیکارمیکنم؟خب چون جا نبود-
به صندلیای ارباب رجوع اشاره کردم:اون همه صندلی-آیه خانوم فکرنمیکردم انقدرخسیس باشی یه غذا-خوا ستیما-
بازهم بیخیال جواب داد:میشه برام غذا بریزی گشنمه
اقا پاکان زشته از رومیز بلند شین
کالفه پوفی کردم این پسرقسم خورده بود آبرومو ببره ولی
من که اجازه نمیدادم!! سریع ظرف
غذامو بیرون اوردم نصف غذارو تو بشقابش ریختم واونم با
لبخند شروع به خوردن کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیهشتم🦋
🌿﷽🌿
ظرف غذام روبرداشتم وبه سمت صندلیا رفتم که با دهن پرگفت:هی
هی کجامیری??
روصندلی نشستم وگفتم:جایی نمیرم اومدم اینجاغذابخورم
یه طوری نگاهم کرد...طوری که معنیشو نفهمیدم...شاید
تعجب بود تو نگاهش ...هرچی که بود من
نتونستم سر در بیارم واحتمالا هیچ کسم غیرازخودش نتونه
نگاهشو تعبیرکنه...باهمون فاصله ازهم
مشغول خوردن بودیم که دراتاق اقای پاکزاد بازشد وبا
دیدن پاکان گل ازگلش شکفت به سمتش
رفت :اومدی؟
-بله با اجازه تون جناب رییس
قبل ازشروع کارت یه دوراین اطراف بزن شرکتو یادبگیری-
پاکان نگاهی بهم انداخت:اخه اینطوری شاید گم بشم
بابا با صدای بلند خندید:مگه بچه ای توپسر
-کاردیگه یدفعه دیدی گم شدم یه ساعت منشیتو بهم
قرض بده
بابا نگاهی به من انداخت که قاشق به دست خشکم زده
بود وبعد نگاهشو به سمت پاکان سوق
داد:میگم یکی همراهت بیاد من منشیمو لازم دارم...
حس کردم یه پوزخند رو لبای پاکان شکل گرفت!نه!دوباره
سوءتفاهم...
لحظه ای بعد پوزخند محوشد و لبخند زد و گفت:یه
ساعته دیگه بابا
با تعجب به پاکان نگاه کردم چرا اصرار داشت حتما من
شرکت رو نشونش بدم ؟اصلا چرا اومده بود
اینجا کار کنه؟ تاجایی که من میدونستم خودش یه
شرکت موفق داشت،دلیل اینکاراش چی بود ؟
بابا هم فقط سری تکون داد و گفت :باشه پس آیه دخترم
تو یه لحظه با من بیا
متعجب از جام بلند شدم و در حالی که هنوز تو بهت
حرف های پاکان بودم به سمت دفتر بابا رفتم.
بابا کلافه دستی به موهای جوگندمی اش کشید و گفت
:من نمیدونم این پسر دوباره چه نقشه ای
کشیده
با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم نقشه؟ چه نقشه ای؟ اصلا درمورد چی ؟چرا پاکان باید نقشه
ای داشته باشه
پرسیدم :منظورتون چیه ؟
ببین دخترم میدونم سخته اما لطفا ،دارم ازت خواهش
میکنم هرچی که پاکان گفت هرکاری که-
کرد تو ببخشیش میدونم میخواد یه کاری کنه که تو از
اونجا بری
سریع گفتم :خوب اگه واقعا آقا پاکان راضی نیست من از
اون خونه میرم بابام به من سربار بودن و
غاصب بودن یاد نداده
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :باز شروع کردی دختر تو.....
هنوز پاکان کاری نکرده داری اینطوری
حرف میزنی چه برسه که پاکان چیزی هم بگه
خب اجبار نیست که خوب ایشون خوششون نمیاد یه غریبه تو خونه اشون باشه و حریم خصوصی-
پدر و خودشو خراب کنه
دیگه نمیذارم یک قدم هم ازم دور بشی-
اگه پاکان پسرمه توئم دخترمی و حتی اگه خودتم بخوای
من نمیذارم هیچ بنی بشری لذت داشتن یه دختر خوب
مثل تو رو ازم بگیره
نگاه عمیقی بهم کرد که تاثیر حرفاش رو بیشتر کنه و در
ادامه گفت :حالا هم میتونی بری، فقط به
حرفای پاکان اهمیت نده.
چشمی زیر لب گفتم و از در بیرون زدم پاکان پشت میزم
نشسته بود و داشت کیفمو وارسی میکرد
تعجب کردم داشت چیکارمیکرد؟تقریباجیغ زدم:داری
چیکارمیکنی؟
هول شد کیفو به سمت میز پرت کرد و با دست پاچگی
گفت :ه...هی...هیچی
با عصبانیت گفتم :به چه حقی تو کیف منو وارسی میکنی؟ اصلا ...اصلا برای چی داشتی کیف منو
میگشتی ؟اصلا شاید من توش کله ی آدم قایم کرده بودم
اون موقع چیکار میکردی؟
با قیافه ای مظلومانه گفت:کله ی آدمه رو میذاشتم
سرجاش!
🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زنده باد کسانی که بدون حساب و کتاب
دوستمان دارند...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
الهی وقتی خسته ای
بی پناه نمونی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
زندگی کوتاه تر از اونه که
وایسی تا یکی آدم بشه ...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
قشنگ تر از انتقام گرفتن
دیدن پشیمونیه...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
🌸🦋
امیدوارم....
شبی بیاد ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ زیبای آذری💐🌸🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوای بسیار دلنشین از استاد اسدپور 👌🌷🌷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا ببینید 🙏🏻
غولی به نام استرس ‼️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●