#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیهفتم🌺
به یک باره لب هاش شروع کرد به لرزیدن،ترس برم داشت به کل بیماریش رو فراموش کرده بودم از فکر اینکه نکنه دوباره نفسش بگیره با ترس لب زدم:-آبجی تو رو به خدا اینجوری نکن،نباید بذاریم آنا و ننه چیزی بفهمه،تو که همیشه قوی بودی،به آنا فکر کن!
لب هاشو تکونی داد و لبخند مسخره ای روی لبش نشوندو با صدای ضعیفی گفت:-مثل همیشه داری دروغ میگی مگه نه؟
با بغض سری تکون دادمو چشم ازش گرفتم:-کاش دروغ بود،آرات گفت آقاجون فردا عروسش رو میبره عمارت،گمونم عمو آتاش هم میدونست برای همینم چند روز پیش که اومد اینقدر گرفته بود،حتما نتونسته چاره آقاجون رو بکنه...
لیلا دستی روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید:-باور نمیکنم تا با چشمای خودم نبینم باورم نمیشه،آقاجون بیشتر از چشماش آنا رو دوست داره،هیچ وقت همچین کاری نمیکنه،اصلا چرا؟
-آرات میگفت آقاجون دلش پسر میخواد،بهت که گفته بودم ،تا کی میخوای سنگش رو به سینه بزنی؟مگه ندیدی چطوری از عمارت بیرونمون کرد،صبر کن وقتی پسرش دنیا اومد باور میکنی!
با صدای در چشم از چهره مات برده لیلا گرفتم و دستاشو رها کردمو با عجله از جا بلند شدم و در رو باز کردم و با دیدن چهره گرفته آنام رنگ از رخم پرید،قدمی به جلو برداشتمو کیسه ای که توی دستش گرفته بود رو ازش گرفتم و با ترس لب زدم:-آنا چقدر قرمز شدی چیزی شده؟
-دستی روی سینه اش گذاشت و نفسی تازه کرد و قدم به داخل گذاشت و نشست لبه تخت،همین چند ثانیه برام اندازه یک عمر گذاشت تا آنام لب از لب باز کرد و گفت:-راه طولانی بود،یکم نفسم گرفت آخرش هم نتونستم دوشاب(شیره انگور) پیدا کنم پس فردا هفتم بی بی حکیمه است بنده خدا کسی رو که نداره میخواستم براش حلوا خیرات کنم،آهی کشید و ادامه داد:-اگه ده خودمون بودیم میرفتم پیش ننه تربت اون شیره های خوبی داره آقاتون همیشه دستور میداد برای زمستون از ننه تربت شیره انگور بگیرن!
دستی روی پاش گذاشت و از جا بلند شد:-اشکالی نداره فردا هرجوری شده میرم پیشش یه شیشه میگیرمو برمیگردم!
لیلا ترسیده از جا بلند شد و گفت:-نه آنا نمیشه بری ده اگه یکی از آدمای آقاجون شمارو ببینه خیلی بد میشه،دیدی که عمو آتاش چی گفت،منو آیلا فردا میریم لب چشمه آب بیاریم از بی بی گوهر براتون دوشاب میگیریم،تنه ای به من که با دهان باز نگاهش میکردم زد و ادامه داد:-مگه نه آیلا؟
تند تند سری تکون دادمو گفتم:-آره آنا همه اون اطراف ازش تعریف میکنن تازه خیلی هم مه...
با نشگونی که لیلا از دستم گرفت بقیه حرفمو خوردم!
آنا تای ابروشو بالا انداخت و کنجکاو نگاهی بهم انداخت:-خیلی هم چی؟نکنه باهاش هم صحبت شدین بهش گفتین که کی هستین؟
سری به چپ و راست تکون دادم:-خیالت راحت آنا ما به کسی چیزی نگفتیم،خواستم بگم خیلی تو کارش ماهره زبونم نچرخید!
آنا چارقد از سرش در آورد و رفت سمت ننه و گفت:-خب فردا به محمد میگم ازش کمی شیره بگیره،احتیاجی نیست شما دوتا برین!
لب به دندون گزیدمو گفتم:-آنا محمد هنوز برنگشته،همین پیش پای شما آرات اومد ببرتش عمارت،اما نبود حتما کارش طول کشیده،تو نگران نباش منو آبجی فردا صبح میریمو برمیگردیم!
-حالا تا فردا،شاید خدا کرد محمد هم برگشت،دلم جا نمیگیره دوباره بفرستمتون اونجا دفعه پیش که رفتی سرمای بدی خوردی!
ننه که تا اون موقع ساکت بود قاشق چوبی توی دستش رو به لبه دیگ کوبید و گفت:-انقدر این بچه ها رو لوس بار نیار،یادت رفته خودت هم سن اینا بودی چقدر کار میکردی!
آنا لبخندی زد و رو به ننه گفت:-بله به لطف شما زنعمو!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیهفتم🪴
🌿﷽🌿
اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند:
ــ در اينجا چه مى كنى؟
ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم.
ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست.
على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد...
* * *
ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد:
ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟
ــ آرى! او ابن ملجم است.
ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است.
ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم.
ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟!
من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند!
حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیهفتم♻️
🌿﷽🌿
درد دوباره می پیچد توی قلبم. اشکھایم سرازیر می شوند. بق می کنم. دلم فریاد می
خواھد. بلند می شوم. دست ھایمرا کنار دھانم می گذارم و رو به دریا و خورشید و آسمان
آبی فریاد می زنم:
-من سرطان دارم.
گریه می کنم و این بار رو به آنکه پشت دریاھاست و من باھاش قھرم می گویم:
-من سرطان دارم.
فریاد می کشم. جیغ می زنم. خم می شوم جلو. باد می وزد. آب تا مچ پاھایم می آید.
اشک ھایم می ریزند و باز با صدای بلند می گویم:
-من سرطان دارم.
صدای خودم را می شنوم. و این صدا مرا به باور می رساند. صدای خودم. گلویم می سوزد.
روی زمین شنی، درست لب آب زانو می زنم. آب دریا خودش را نرم و آھسته به زانوھایم می
مالد. چرا خدا؟!. چرا؟!. من خیلی جوانم. چطور دلت آمد؟!. دریا دست بردار نیست. تا وسط
رانم خیسم کرده. خیلی نرم روی تنم می خزد. با چشمھای خیس نگاه می کنم به آب. به
نوازشش.
نگاه می کنم به خورشید که حالا دست از شوھرش کشیده و به کارھای روزانه اش می
رسد. صدای واق واق سگ ھا بلند شده. صدای قوقولی قوقو خروس ھا. سرم را می
چرخانم. از وسط جنگلی نه خیلی دور، دودی سفید دارد خودش را می کشد طرف آسمان. و
بوی چوب سوخته کمی حالم را بھتر می کند. ماشین ھا تعدادشان ببیشتر شده. گاوی می
بینم که کنار جاده سرش را خم کرده و دارد علف ھای سبز را می خورد. خوب ببین لیلی! چه
تو باشی چه نباشی زندگی جریان دارد. حق با بابی است. تا ھستم باید زندگی کنم. بیست
روزم سوخت شده است. پا می شوم. صورتم را پاک می کنم. دلم یک لیوان شیر گرم می
خواھد با پنیر و نان سنگک خشخاشی. دست به زانوھایم می گیرم و بلند می شوم. آرام
آرام. پشت خمم را صاف می کنم. حرف ھای این چند وقت در سرم می پیچد.
"شیش ماه الی یک سال"
" مرگ یعنی رفتن تو آغوش خدا"
"آخرین ھا ارزشمندترین ھاست"
"محض رضای خدا برای یک بار ھم که شده شجاع باش"
" مثل یک سلحشور"
به دریا آبی و بی موج نگاه می کنم. باد ملایم اول صبح صورتم را نوازش می کند و من نفس
می کشم.
"لذت ببر از لحظه لحظه زندگیت لیلی"
نگاه می کنم به زنی که چادری روی کمر لباس رنگی و بلندش پوشیده و ھمراه مردش به
سمت وانت آبی رنگ می رود. خروس و چند مرغ به زمین نوک می زنند. اینجا زندگی جریان
دارد و من لمسش می کنم.
من ھم می خواھم زندگی کنم. درست است. حالا که این بیماری ھست، باید قبولش کنم.
باید زندگی کنم. باید.
صدای زنگ گوشی ام را از داخل ماشین می شنوم. حدس اینکه چه کسی است سخت
نیست. روی صندلی می نشینم و جواب می دھم.
-جانم مامان.
-کجایی تو لیلی؟!.
به ھارمونی رنگ سبز و آبی و طلایی نگاھی می اندازم. درد دارم. دردی تیز در قلبم ولی
باید باھاش کنار بیایم.
-یه جای خوب. اومدم براتون می گم.
صدای مامان نگران می شود.
-اتقاقی افتاده؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیهفتم🦋
🌿﷽🌿
با چشمای گرد شده نگاهش
کردم ...پاکان اینجا چیکارمیکرد؟لحظه ای بعد به خودم با خشم جواب دادم:اه آیه شرکت باباشه
ها.
اما هنوز با تعجب نگاهش میکردم برخلاف انتظارم که
منتظر یه طوفان جدید بودم لبخند گرمی زد
وگفت:سلام بانو...
نمیدونستم چشمام تا چه اندازه ای گشاد
شدن...نعلبکی?شایدم به اندازه یه بشقاب ...اونقدر بهت
زده ی لبخندش وکلمه بانو وهمینطور لحن مهربونش بودم
که نفهمیدم کی دهنم بازشده....بادهن
بازوچشمای گرد نگاهش کردم اما اون بیخیال گفت:وقت
ناهارته?
گیج سر تکون دادم
-خوبه منم ناهار نخوردم با هم بخوریم
-اقا پاکان شما حالتون خوبه?
-خوبم خانوم شماخوبی?
-مطمئنید خوبید?من آیه اما...
-میدونم
-پس چرا با من خوب رفتارمیکنید؟ناهارمهمون من واسه عذرخواهی-
خب متوجه شدم درموردت اشتباه میکنم پس
ممنون عذرخواهی الزم نیست - درضمن من باخودم ناهاراوردم
-ازقورمه سبزی دیشب-
چی؟
دستی به شکمش کشید وبا هیجان گفت:عالیه پس باهم
میخوریم.
با بازشدن دراسانسور و بیرون رفتنش فرصت اعتراض ازم
گرفته شد سریع به سمت میزم رفت و
منتظربه من نگاه کرد...زیرلب زمزمه کردم:خدایا خودت
کمکم کن...وبه سمت میزم رفتم و
روصندلی نشستم وگفتم:اگه میخواید زنگ بزنم براتون غذا
بیارن من نه بشقاب اضافه دارم نه قاشق
وهمینطورم برای یه نفرغذا اوردم
بیخیال به سمت اشپزخونه رفت ومدتی بعد با یه بشقاب
وقاشق برگشت و رو میزم نشست:اقاپاکان
چیکارمیکنین؟چرارومیزنشستین-
چیکارمیکنم؟خب چون جا نبود-
به صندلیای ارباب رجوع اشاره کردم:اون همه صندلی-آیه خانوم فکرنمیکردم انقدرخسیس باشی یه غذا-خوا ستیما-
بازهم بیخیال جواب داد:میشه برام غذا بریزی گشنمه
اقا پاکان زشته از رومیز بلند شین
کالفه پوفی کردم این پسرقسم خورده بود آبرومو ببره ولی
من که اجازه نمیدادم!! سریع ظرف
غذامو بیرون اوردم نصف غذارو تو بشقابش ریختم واونم با
لبخند شروع به خوردن کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻