#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستدهم 🦋
🌿﷽🌿
روزجشن بود.
آیه ازصبح توخونش بودومن هم هریه ساعت یه باربهش
سرمیزدم که فهمیدم آرایش کردن
بلدنیست وهی خراب میکنه هی میره صورتشومیشوره
خندم گرفته بوددلم میخواست خودم برم
وآرایشش کنم امامیدونستم که بهم اجازه نمیده وجالبش
اینجابودکه حتی دیگه خودمم به خودم این
اجازه رونمیدادم ...ساعت 6ونیم بعدازظهربودکه آیه
ازخونش بیرون اومدچادرسرش
بودومانتوشلواری رو
که خریده بودم تنش کرده بود.یه آرایش خیلی ملایم
کرده بودکه باتمام ناشی بودنش قشنگ ازآب
دراومده بودوبخاطراینکه هیچوقت آرایش نمیکردزمین
تاآسمون تغییرش داده بود وخیلی زیباشده
بود.ناخوداگاه به سمتش رفتم اماتودوقدمیش یادم
افتاددختری که روبه رومه آیه ست نه سوگل نه
یکی ازدوست دخترام .متوقف شدم وبالبخندنگاهش کردم
وگفتم:خیلی نازشدی
لپاش دوباره گل انداخت که منوبی قرارترکرد.اماقاطع
گفتم:اگه من پاکان پاکزادم تاهفته بعداین
موقع مابهم محرم شدیم شک نکن
متعجب نگاهم کردکه خندیدم وگفتم:جدی میگم من که
دیگه طاقت ندارم
توهمین موقع بابااومدوتاآیه رودیدلبخندعمیقی زدکه این
روزاازش خیلی بعیدبود ،وگفت:اووه
دخترم چه خوشگل شده
آیه باشرم گفت:مرسی بابایی
باهم سوارماشین شدیم آیه عقب نشست اماازآینه همش
نگاهش میکردم حتی یه بارم کم مونده
بودبزنم به یه ماشینی که باباسریع بهم تلنگرزدوگرنه
ازعروسی افتاده بودیم.
واردخونه آرمانیناشدیم وآیه به اتاق تعویض لباس رفت
ومن وباباهم به پدرومادرفرنوش وآرمان
تبریک گفتیم وبعدسرمیزی نشستیم که آیه هم بعدمدتی
اومدپیش ماومن مات نگاهش میکردم
چون واقعاتواون لباس مشکی طلایی زیباشده بودوداشتم
خودم رولعنت میکردم بخاطرخریدچنین
لباسی...آیه تواین لباس فوق العاده شده بودونگاهای زیادی
باتموم محجبه بودنش روش بودوهمین
منواذیت میکردخودموبه بابانزدیک کردم وآروم
گفتم:میبینی همه دارن چشم دخترتودرمیارن الان
اگه موافقت میکردی من وآیه زودترازفرنوش وآرمان
عروسی کرده بودیم وهیچ کس جرات
نمیکردنگاهش کنه
باباچپ چپ نگاهم کردوگفت:هیچوقت موافقت نمیکنم
بیخودی زورنزن
ناخوداگاه صدام بالارفت:بابامن فقط میخوام زن بگیرم-
چون میخوای لقمه بزرگترازدهنت برداری-
باباچرابامن این کارومیکنی؟
بابابه آیه اشاره کردکه فهمیدم آیه صداموشنیداگه
نمیشنیدبایدتعجب میکردم .به آیه نگاه کردم که
سرخ شده بودوسرشوتاآخرین حدممکن پایین انداخته
بود...مدتی گذشته بودوفرنوش وآرمان هم
اومده بودن که سروکله فرهودم پیداشدوبه محض ورودش
به سالن چشمش گشت دنبال آیه که
بانگاه پراخم وغضب من مواجه شدوفکرکنم تمام نفرتش
ازمنوریخت تونگاهش چون من هم متقابلا
همین کاروکردم...فقط دلم میخواست روزیو ببینم که آیه
مال من میشد...همسرمن وعروس من
میشدو اونموقع حال فرهودومیدیدم...ازفکرعروسی باآیه
لبخندپهنی رولبام جاخوش کرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتدويستیازدهم 🦋
🌿﷽🌿
"آیه"
مدتی ازاومدن آرمان وفرنوش به مهمونی میگذشت که
دوستای پاکان به سمتش اومدن واونوبه
اجباربه پیست رقص بردن وپاکان تاآخرین لحظه نگاهش
رومن بودمطمئن بودم دلیل حساسیت
هاش فرهوده ونمیخوادمنوتنهابذاره وبخاطراینکه خیال
پاکان راحت بشه بلندشدم وکنارصندلی
بابانشستم تاحداقل خیالش راحت باشه که کناربابائم...به
پاکان ورقصیدنش نگاه میکردم به اینکه
چقدرقشنگ میرقصید.که یدفعه نگاهم به
باباخوردمسیرنگاهشوکه دنبال کردم رسیدم به فرنوش
وآرمان.نگاه غم زده وحسرت آلودش روبه عروس
ودامادمجلس دوخته بودوقتی متوجه سنگینی
نگاهم شدطوری که بشنوم گفت:منم باعشق ازدواج کردم
امایه عشق یه طرفه
ازحرص اینکه هیچ کلمه ای برای التیام بخشیدن زخم
های روحش نمیتونستم به زبون بیارم فقط
دندون هام روباتمام قدرت بهم فشردم.بابادوباره لب
بازکرد:زن من خوب نبود...پاک ونجیب
نبود...پسرمم مثل اون شد...خیلی ناراحتم که پاکانم شبیه
اون شد...خیلی...
لبخندی زدم واینبارچون دهنم پرازحرف بودلب
بازکردم:باباناراحت نباش چون پاکان عوض شده
پاکان دیگه اون کسی که قبلا میشناختی نیست اگه عوض
نمیشدمنم هیچوقت بهش علاقه
مندنمیشدم...
بدون اینکه بفهمم به علاقم اعتراف کرده بودم وبابا یهدفعه
باچشمای گردشده نگاهم کردوپرسید:چی
گفتی؟
ازخجالت سرموانداختم پایین وباصدایی که خودمم به
زور میشنیدم گفتم:من پاکانودوست دارم
-یعنی توئم به ازدواج باپاکان راضیی؟
سرمو همون طورکه به سمت پایین بودچندباربه نشانه مثبت
تکون دادم که باباگفت:امامن نمیتونم به
پاکان اعتمادکنم وتوروبسپرم بهش بااینکه پسرمه
امامیدونم لیاقتتونداره اگه اذیتت کنه چی؟ اگه
دو روز دیگه علاقش تموم بشه؟اونوقت بایدجواب باباتوچی
بدم بابات قبل مرگش توروبه من
سپردمن چطوری ریسک کنم اگه پس فردا پاکان توزندگی
اذیتت کنه تواون دنیابابات یقه
منونمیگیره بگه مردحسابی من بخاطرتوجون
شیرینمودادم ودخترموتنهاگذاشتم اونوقت
تودخترمنودستی دستی بدبخت کردی.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هرکه بی ما خوش است
در خوشی اش برکت....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
#هم_اکنون
#پخش_زنده 📽
💐 پخش زنده ویژه برنامه شام میلاد حضرت عبدالعظیم(ع) از شبکه قرآن سیما
🔹سخنران: حجت الاسلام و المسلمین تراشیون
🔹 قرائت دعای توسل: حاج مهدی قربانعلی
🔹مدیحه خوانی: حاج زهیر سازگار
◀️ برای مشاهده پخش زنده برنامه اینجا کلیک کنید.
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊