eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود ما را زمانه گر شکند، ساز می شویم... @aksneveshteheitaa
خوشتر از دوران عشق ایام نیست... @aksneveshteheitaa
مشکل اینجاست فکر می‌کنیم زمان زیادی داریم ... @aksneveshteheitaa
ای عشق شکسته ایم مشکن ما را اینگونه به خاک ره میفکن ما را‌..‌. @aksneveshteheitaa
🌱 خاک بر سر چه کسی ؟ روزی شاه عباس به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند. *در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:* یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! *شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله* *شیخ گفت* خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! *گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟* گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نصب و بی نام و نشان خدمت میکند. *شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله* شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند *شاه عباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ *شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد *همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. *همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ *شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست *شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. *شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟ *شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. *شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن *جـــــلاد* شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید *شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند* اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند *خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید* به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ *شیخ گفت* *زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!* الان جواب آن پند همین است*گفتم:* خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت *پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!* شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ *شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نصب خدمت کند* این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت *پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم* و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند من که وزیر شمابودم سالها به شمامشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطریک آهو می خواستید گردن مرابزنید که سالها به شماوفادار بوده ام *پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من* *واقعاً حکایت و پند زیبایی بود
مداحی آنلاین - غرق است در صدای تو انفاس قدیسه - میرداماد.mp3
2.45M
🌸 (ع) 💐غرق است در صدای تو انفاس قدیسه 💐ای نفس مطمئنه زهرای مرضیه 🎤 👏 👌بسیار دلنشین 🌷گلچین بهترین های روز @aksneveshteheitaa
همه جا در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود و هرکس غرق در کاری بود. انگار هیچ کس در این دنیا نبود و همه در دنیای خودشان بودند،چند تن از هم سلولی ها دور میزی حـ ـلقه زده بودند و شطرنج بازی می کردند و با هر حرکت اشتباه از طرف حریف مقابل فریاد تشویق و همراهی آن ها بلند می شد و اگر کسی آن لحظه آن جا بود فکر می کرد که انگار مسابقه ی مهمی را دنبال می کنند. مردی از میان جمع آنها به عقب برگشت و در حالی که با پوزخند سر تا پایم را می کاوید گفت:اووویییییی بهی در به در .. بازم رفتی تو برزخ … پاشو یکم اون هیکل گنده ت رو تکون بده … نشین یه گوشه که بری تو آسمونا … اینورم می تونی بری تو فضا … و قهقهه ی بلندی سرداد. وقتی می خندید دندان های زرد و جرم گرفته اش از پشت سبیل های تابدارش بیشتر خودنمایی می کرد و چهره ی زشت و منفورش را بیشتر به نمایش می گذاشت. از دیدن چهره ی کریهش چهره ام جمع شد و نگاه غم زده ام را از او گرفتم و به مردی که برروی صندلی چوبی کهنه ای نشسته بود و با مهارت خاصی داشت دمپایی های راحتی بقیه را با نخ و سوزن وصله می کرد دوختم. از دیدن چهره ی تکیده و غمگینش دلم گرفت و بی اختیار رفتم به چهار سال قبل. بهراد...بهراد؟ کجایی تو پسر؟ بهراد بیا ببین این مشتی قربون چه گندی زده تو راهرو،گند زد به لباس خانم پرهامی دختر بیچاره از کیه نشسته داره گریه می کنه. صدای فریاد مانند ماهان باعث شد که تکیه ام را از روی صندلی بردارم و در حالی که آرام انگشتانم را روی چشمانم می کشیدم برروی صندلیم چرخیدم و به سمت عقب برگشتم در حالی که هنوز هم چشمانم از فرط بی خوابی دیشب می سوخت به ماهان که در میان چهارچوب در ایستاده بود و کلافه و عصبی به من نگاه می کرد،گفتم: چیه بابا همه جا رو گذاشتی روی سرت ؟ چه خبره؟ ماهان کلافه و عصبی نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: هیچی می خواستی چی بشه، سرایدار عزیزتون زده چایی رو ریخته روی دختر بیچاره فنجونا رو هم زده شکسته تازه آقا می گه چی شده خوبه والا. خمیازه ای کشیدم و دستانم را بالا بردم در حالی که کش و قوسی به بدن کوبیده ام می دادم گفتم:خب حالا مگه چیه الکی شلوغش کردی پسر؟ واسه خاطر همین دو ساعته اینجا رو گذاشتی رو سرت و من رو هم از خواب ناز بیدار کردی؟ ماهان عصبی تر از قبل مشتش را به در نیمه باز کوبید و گفت: خودت بیا ببین چی شده چرا از من سوال می کنی؟ نگاهم را از چشمان او که از شدت خشم سرخ شده بود گرفتم و در حالی که لبخند کجی تحویلش می دادم گفتم: باشه رفیق چرا جوش می زنی اومدم. ☂️☂️☂️☂️❣❣❣❣❣ 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa