#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_چهار
در چنان با شتاب بسته شد که مشتی قربون بیچاره دو متر از جایش پرید .
لبخند کجی زدم و سوت زنان به سمت اتاقم رفتم ،بالاخره توانسته بودم این منشی گستاخ را سرجایش بنشانم چون این چند ماه هم اگر وجود این منشی فضول را که کاری جز سرک کشیدن و دخالت کردن توی کارهای بقیه را نداشت تحمل کرده بودم فقط و فقط بخاطر وجود و اصرارهای ماهان بود که عذرش را نخواسته بودم چون این را به خوبی می دانستم که ماهان چند وقتی است که دل در گرو محبت خانم پرهامی دارد و شاید منتظر یک فرصت بود که حرف دلش را برای او باز کند اما هیچگاه جرات چنین کاری را پیدا نکرده بود یا شاید من اینطور فکر می کردم چون انقدر که خانم پرهامی خودش را می گرفت و فیس و افاده داشت که شاید کمتر کسی جرات می کرد که به خلوتش راه پیدا کند.
همین چند ماهی که توی شرکت مشغول بود فقط کلی به ظاهر و سرلباسش می رسید و روزی یه مدل لباس می پوشید و اگر کسی نمی دانست فکر می کرد دختر صدر اعظم است.
البته اینطور که من شنیده بودم ظاهرا اوضاع مالی پدرش چندان هم بد نبود اما نمی دانم چرا با این وجود سرکار می آمد آن هم چی منشی گری؟
با صدای کوبیده شدن در اتاقم از فکر خانم پرهامی بیرون آمدم و نگاهم را به چهره ی خشمگین ماهان که تکیه اش را به در بسته ی اتاق داده بود و قفسه ی سیـ ـنه اش از شدت خشم بالا و پایین می رفت دوختم.
نمی دانم چی شد که از دیدن چهره ی سرخش بی اختیار خنده ام گرفتم و پقی زدم زیر خنده.
ماهان که تا آن لحظه هم به زور خودش را کنترل کرده بود جلوتر آمد و در حالی که با حرص دندان هایش را برروی هم می فشرد گفت: زهرمار....این چه غلطی بود کردی؟
می دانستم منظورش اخراج شدن خانم پرهامی ست اما خودم را به آن راه زدم خونسردانه نگاهش کردم و گفتم:کدوم کار؟ من که کاری نکردم یادم نمی یاد کاری کرده باشم.
ماهان که از خونسردی من داشت آتش می گرفت،گفت:خودت رو به اون راه نزن بهراد پرسیدم این چه غلطی بود کردی ؟
در حالی که به ظاهر خودم را با نوشتن چند برگ مشغول می کردم با همان خونسردی قبل گفتم: منظورت رو نمی فهمم ماهان ،لطف کن اگر کار دیگه ای نداری برو سرکارت و اون در رو هم پشت سرت ببند به مشتی قربون هم بگو اگر کسی زنگ زد وصل نکنه بگه من نیستم.
سرم را بلند نکردم تا عکس العملش را ببینم فقط صدای نفس های بلند و عصبیش و بعد صدای قدم هایش که به سمت در می رفت به گوشم رسید و در آخر هم در با صدای بدی به هم خورد.
سرم را با لبخند تکان دادم و نیشم تا بناگوشم باز شد واقعا که عاشقی و خاطرخواهی چه کارها که با دل آدم ها نمی کرد و گاهی چنان آدم را از خود بیخود می کرد که دیگر حتی اختیار کارهایش هم دست خودش نبود مثل همین ماهان دیوانه و خل و چل که چند ماه آشنایی با این دختره ی افاده ای عقلش را به کل از سرش پرانده بود و الان اینطوری برای من شاخ شده بود.
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بر آن مردم دیدهٔ روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی...
#حافظ
@aksneveshtehEitaa