🍃💝دعای روز 26 ماه مبارک رمضان
🍃💖بسم الله الرحمن الرحیم
🍃💙اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْکوراً 🍃💙وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً
🍃💙وعَملی فیهِ مَقْبولاً
🍃💙وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً
🍃💙یا أسْمَعِ السّامعین.
🍃💜ترجمه : 👇
🍃💚خدایا، کوششم را در این ماه مورد سپاس
🍃💚و گناهم را آمرزیده
🍃💚و عملم را پذیرفته
🍃💚 و عیبم را پوشیده قرار ده،
🍃💚 ای شنواترین شنوایان
@aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هیچ وقت نرفتی
لبِ جاده تا انتظارو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن
لحظه هارو بفهمی
تو اونی که رفته چی میدونی...
@aksneveshteheitaa
کاش می دانستی
تکرار "تو"
برایم
چقدر زندگی بخش است...
درست مانند
"نفسهایم"...!
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_نه
وارد خانه که شدم بوی خوش غذا باعث شد که برای چند لحظه چشمانم را ببندم و با لذت عطر خوش غذای محبوبم را به درون ریه هایم بفرستم.
این بوی خوش قرمه سبزی اخترخانم بود که با مهارت و دقت خاصی همیشه آشپزی می کرد و علی رغم اصرار پریماه هیچگاه نذاشته بود که پریماه دست به سیاه و سفید بزند و تمام کارهای پخت و پز و نظافت خانه را خودش به همراه مشتی قربون انجام می داد و این گاهی اوقات باعث اعتراض پریماه می شد که به اختر خانم می گفت:اخترجون اینطوری که شما در پیش گرفتی و نمی ذاری کار کنم و دست به سیاه و سفید بزنم داری تنبلم می کنی حسابیا فکر کنم چند ماه دیگه از بس خوردم و خوابیدم مثل خرس شدم و از این در دیگه نتونم بیام تو.
و اختر خانم هم همیشه در جوابش می خندید و می گفت: نگید خانم این حرفا رو اینا همه وظیفه ی من و مشتی قربون هست ، تا من هستم نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنید انقدر این چند سال شما و آقا به من و مشتی قربون لطف داشتید که نمی دونیم واقعا چطوری باید لطفتون رو جبران کنیم.
پریماه هم در جواب بهش لبخند می زد و می گفت: اختیار داری اخترجون این چه حرفیه شما هم مثل مادر خودم هستی.
در همین افکار غرق بودم که صدای پسر گلم باعث شد چشمانم را باز کنم و نگاهم را به صورت خندانش بدوزم.
دستانم را برای در آغـ ـوش کشیدنش از هم بازکردم که با خوشحالی به سمتم دوید و خودش را توی
بغـ ـلم انداخت.
صورت تپل و کوچکش را بـ ـوسیدم و گفتم:پسر خوشگل بابا چطوره؟
دستان کوچکش را نـ ـوازش گونه روی صورتم کشید و گفتم:خوبم بابایی کجا بودی دل من و مامانی برات تنگ شده بود.
انگشتانم را لابه لای موهای مجعدش کشیدم ،سرش را بـ ـوسیدم و در حالی که به سیـ ـنه می فشردمش گفتم:قربونت برم پسر خوشگلم شرکت بودم عزیزم بخاطر عزیز بابایی امروز زود اومدم خونه،نمی دونی چقدر بابایی دلش برای تو و مامانی خوشگلت تنگ شده بود.
بیشتر در آغـ ـوشم فرو رفت و گفت:نرو دیگه کار کن خسته می شی بابایی من امروز برای مامانی کلی کار کردم خسته شدم تو هم اگه کار کنی خسته می شی .
در حالی که از لحن کودکانه اش خنده ام گرفته بود از خودم فاصله اش دادم دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:خسته نباشی پسرم حالا چکارایی انجام داده امروز پسرم برای مامانی؟
لب هایش را به حالت بامزه ای جمع کرد و گفت:خب توی خرید کمک مامانی کردم بعدش مامانی کیفشو داد براش بیارم بعدشم رفتیم با هم پارک برام پشمک خرید و من رو سوار تاپ و سرسره و الاکلنگ کرد وای بابایی نمی دونی که چقدر با مامانی خوش گذشت.
بـ ـوسه ای برروی گونه اش کاشتم و با لبخند گفتم:پس پسرم دیگه مردی شده برای خودش و می تونه بعضی وقتا توی نبود بابایی مرد خونه باشه و به مامانیش کمک کنه.
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
در دوچال گونه ات دنیای من جا میشود
عاشق دنیای خویشم لحظه ی خندیدنت
@aksneveshteheitaa
#پروفایل
گلچین بهترین پروفایل مذهبی
بیتاببرگشتنمولا💞
@aksneveshteheitaa