eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
لعنتی....لعنتی....کاش الان با دستاي خودم خفت می کردم حداقل دلم نمی ....سوخت که کاري نکردم ....خداي من آخه پریماه.... احتشام یدفعه سر و کله ش از کجا پیدا شد ولی آخه اون چطور امشب دعوت داشت.... حتما کار ماهان بود...ولی نه اون که می دونست من و احتشام دشمن قسم خورده ي هم هستیم و به خون هم ....تشنه ....پس چرا؟ نه این امکان نداره؟ نمی تونه کار ماهان باشه صدایی درونم نداد داد: چرا امکان داره بهراد... منتها تو چشمت و عقلت به روي خقایق بسته شده و هیچی رو نمی بینی و درك نمی کنی.... چون تو یه احمقی بهراد.... اگه احمق نبودي هیچ وقت امشب پاتو توي اون باغ نفرین شده نمی ذاشتی....احمق جان چرا نمی خواي باور کنی تمام اینا نقشه ي از ....پیش تعیین شده از طرف ماهان خانه زیر لب تکرار کردم: ماهان؟ اما اون تنها یادگاره عمو منصوره من چطور می تونستم توي مراسم عروسی عزیزترین کسم ... کسی که مثل پسرم آرمان برام عزیزه... کسی که روز و شب مثل یه پدر هواشو داشتم و پشتش بودم شرکت نکنم؟ هان؟ تو بهم بگو؟ .... بهم بگو لعنتی پس چرا خفه شدي؟ صداي مشتی قربون مرا از ورطه ي خیال بیرون کشید:آقا شما حالتون خوبه؟ حس می کنم امشب حالتون زیاد خوب نیست؟ عصبی ذستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه چیزي نیست... چیزایی که گفتم رو آوردي؟ .....نگاه وسایل توي دستش کرد و گفت: بله آقا اینجاست کمی جابه جا شدم.... سوزش بدي توي دستم پیچید و چهره ام از درد در هم ....جمع شد مشتی قربون با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چی شد آقا می خواین ببرمتون .....دکتر...اینجوري خداي نکرده زخمتون عقونت می کنه با جدیت نگاهش کردم و گفتم: نمی خواد...اینا رو بده خودم می تونم .....پانسمانش کنم مشتی قربون گفت: نه آقا شما که با این وضعیت نمی تونین کاري انجام بدید ........اجازه بدید من زخمتونو ببندم ....وقتی اصرارش را دیدم دیگه چیزي نگفتم ....روي لبه ي تخت نشست، دکمه ي آستینم را باز کرد و تا آرنج بالا زد ....ظرفی را زیر دستم قرار داد و با دقت مشغول شستشوي زخمم شد ....کارش که تمام شذ بانداژ را دور دستم بست یا علی گفت و از جایش بلند شد.... نگاه دستم کردم و زیرلب ازش تشکر ....کردم با سرجوابم را داد و گفت:خواهش می کنم آقا وظیفمه کاري نکردم...با بنده دیگه امري ندارید آقا؟ ....سرم را تکان دادم و گفتم: نه می تونی بري .....چشمانم را بستم و سرم را به لبه ي تخت تکیه دادم ....صداي خش خش پاش که به سمت در می رفت را می شنیدم هنوز دستش به دستگیره ي در نرسیده بود که چشمانم را باز کردم و گفتم: ....صبر کن یه لحظه متعجب به سمتم برگشت و گفت: جانم آقا کاري داشتید؟ 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa