#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتبیستم♻️
🌿﷽🌿
این خوب است که حرفی از استاد و مامان به میان نمی آورد. ظاھرا مامان عجله اش از ھمه
بیشتر است. نمی فھممش. ھم دارد من و ھم خودش را کوچک می کند.
از مجتمع که بیرون می آیم به دور و بر نگاه می اندازم. خیابان شلوغی است. دست فروش
ھا بساط پھن کرده اند. یکی فال حافظ می فروشد. پسری جوان سبزی ھای دسته شده را
روی چرخ دستی چیده و چند زن دورش جمع شده اند. راه می افتم به سمت مترو. مردم
صبح از خانه بیرون می آیند و خرید می کنند و دوباره باز برمی گردند خانه. شب پدر بر میگردد
و دور ھم شام می خوردند. زندگی شده است ھمین. روزمرگی. مثل خط صاف روی نوار
قلبی. به مترو نزدیک می شوم که صدایی می شنوم. نه! صدای بوق و فحش راننده تاکسی
را نمی گویم یا صدای فریاد مرد میان سال ایستاده کنار وانت بار که می گوید:
-بدو بیا. چاقاله بادوم نوبرانه. توت فرنگی نوبرانه.
صدای ویلن را می گویم که از پنجره ای میان ھمھمه مردم خو کرده به زندگی به گوش می
رسد. نوای آرام و غمگینی است. ولی زیبا. دلم را می لرزاند. انگار آھنگ شده تیشه و به
جان کوه دلم افتاده. صدای ساز مرا به سمت خودش می خواند. چند قدم آن طرف تر نوشته
شده: آموزشگاه موسیقی ھمایون.
وارد می شوم. حسی ته قلبم می جوشد. میز و صندلی ای می بینم که باید متعلق به
منشی باشد ولی کسی پشتش ننشسته. اتاق روبروی در را نگاھی می کنم. با دیدن
سماور در حال جوش و کابینت و یخچال می شود حدس زد آبدارخانه است. صدا از لای در
نیمه باز می آید. دست روی دستگیره می گذارم و آرام به طرف داخل ھلش می دھم.
صدای ویلن قطع می شود. پسر بیست ھفت-ھشت ساله ای می بینم که با ویلنی زیر چانه
اش به من خیره است. موھای مجعدش تا پایین گردن آمده. تیشرت سفیدی به تن دارد با
پیراھنی چھارخانه سبز و قھوه ای رویش و شلوار جینی به پا. چشمان قھوه ای کشیده زیر
ابروھای ھشتی. دھانی گوشتی. استخوان بندی درشتی ندارد ولی ظریف ھم نیست. اتاق
سرد است و خالی. کمی دلگیر است و فقط یک پنچره کوچک رو به بیرون دارد که بسته
است. نور به زحمت خودش را به داخل اتاق می رساند.
پسر جوان نگاھی به ساعت دایره ای روی دیوار می اندازد و بعد به من.
-ھنرجوی جدیدی؟!
چه صدای گرمی دارد!. سرم را به طرفین تکان می دھم.
-صدای سازتون منو کشوند اینجا.
لبخند کم جانی می زند. با آرشه به صندلی روبرویش اشاره می کند که یک متر ھم با
خودش فاصله ندارد..
-بشین.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتبیستم🦋
🌿﷽🌿
در زدن و اجازه گرفتن در رو باز کردم که با دیدن آقای
احدی و آقای پاکزاد که جلسه داشتن با
شرمندگی عذر خواهی ای کردم که آقای پاکزاد که با
دیدن صورت گریون من نگران شده بود
سریع از جا بلند شد و گفت :چی شده دخترم ؟
با بغض گفتم :به جلسه تون برسید بعدا بهتون میگم
سری به علامت موافقت تکون داد که منم به سمت میزم
رفتم یه ربع بعد آقای پاکزاد بالا سرم
وایستاده بود با نگرانی نگاهم میکرد سریع پرسید :چی
شده دخترم ؟آقای پاکزاد من نمیدونستم شما به پسرتون نگفتین
پسرتون هم راضی نیستن و من جایی که صاحب خونه اش راضی نباشه نمیرم-
اینطوری باشه که همون
خونه ی دوستم بمونم که بهتره
-اون پاکان احمق چی بهت گفته ؟
کنترلمو از دست دادم وبا عصبانیت داد زدم :چی نگفت؟هرچی دلش خواست به زبون آورد
با عصبانیت گفت :آدمش میکنم
و به سمت در خروجی رفت که به سمتم برگشت و گفت
:تو هم میری خونه ی دوستت وسایلتو جمع
میکنی و فردا تو خونه ات مستقر میشی
-اما....دیگه اما نداره آیه .صاحب اون خونه منم شده اون پسره
ی یاقی رو بندازم بیرون نمیذارم تو آواره-
کوچه و خیابون بشی
فردای اون روز که با کمک فرنوش وسایل رو تو خونه ی
جدیدم میچیدم همش صحنه ای که پاکان
دوباره منو دیده بود جلو چشمم بود اون نگاه پرتمسخر و پر
از عصبانیتش از جلوی چشمام کنار
نمیرفت بعد از اینکه کارم تموم شد موقع ناهار با فرنوش
به رستورانی رفتیم و بعد از خالی کردن
جیبامون من به شرکت و فرنوش به خونه شون رفت...
تو این دو روز اصلا خبری از زن پاکان نشده بود به خاطر
همین موقعه ی برگشت از شرکت همراه
با آقا نادر تصمیم گرفتم ازش سوال بپرسم
-آقا نادر
--
آقا نادر
--
چرا جواب نمیدین ؟
-به دو دلیل
-خب این دلیل ها چی ان ؟
پس اول شخص مفرد باید استفاده کنی-
یک اینکه تو قرار بود به من بگی بابا دو اینکه من یه نفرم
نه سوم شخص جمع حالا هم بگو چی میخواستی بگی
-بپرس-
یه سوال دارم
-این دو روز خبری از همسر آقا پاکان نبود میخواستم
بپرسم کجان ؟
ترمز وحشتناکی کرد و با قیافه ی برزخی پرسید
:همسرش ؟؟؟؟
با ترس گفتم :آره دیگه همون خانومی که اون روز که
رفتم پرونده رو بگیرم پیش آقا پاکان بود
آقا نادر با عصبانیت دستی به موهایش کشید و پرسید :تو
چه وضعیتی دیدیشون ؟
سکوتی که از روی خجالت من بود خودش نشون دهنده
ی این جواب بود که در بدترین وضعیت
ممکن
آقا نادر با عصبانیت ماشین رو روشن کرد و فریاد زد
:پدرت رو در میارم پاکان دیگه اینقدر پررو
شدی که پای دوست دخترات رو تو خونه ی من باز
میکنی ؟
با بهت به آقا نادر نگاه کردم یعنی پاکان مجرد بود ؟
نه این امکان نداشت من این شرایط رو در نظر نگرفته
بودم...
)من شنیدم پسرش ادم چندان درستی نیست(
پس حق بافرهودبود...
پاکان پاک نبود...
اقا نادربا اخرین سرعت به سمت خونه رفت ومن هم تمام
طول راه به پاکان وموقعیت خودم
فکرمیکردم...پاکان مجرد بودو ناپاک...
و اون خونه مطمئنا جای امنی برای من نبود...
باید چیکار میکردم...
مطمئنا باید دوباره برمیگشتم خونه فرنوش اینا اما...
یه چیزایی دست و پامو میبستن...سربارشدن ...معذب
شدن ...اقا نادرکه انگاری میخواست برام
پدری کنه...وازهمه مهم تربابا...اون تصمیمو تایید کرد
یعنی تواین کار یه حکمتی هست که من
ازدرکش عاجزم...تاوقتی که ماشین اقا نادرمقابل در دروازه
مانند خونه متوقف شد فکرمیکردم..
.برم یابمونم
به حرف عقلم گوش بدم که توزندگیم خیلی جاها منو به
بی راهه کشونده یاحرف بابا که همیشه با
راهنمایی هاش موفق شدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻