#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهشتاسوم🦋
🌿﷽🌿
*آیه*
پنجشنبه بود و بعد از دادن امتحانات ترم به مدت دو هفته
استراحت داشتیم و از طرفی هم تو این
فصل از سال کارهای شرکت هم کم بود و کار چندانی
نداشتم از سر بیکاری و بی حوصلگی شروع
به تمیز کردن و مرتب کردن خونم کردم به دوساعت
نکشید که همه چی تموم شد و تقریبا یه خونه
تکونی کامل انجام شد تصمیم گرفتم دستی هم به طبقه
ی بابا اینا بکشم اول از آشپزخونه و سالن
شروع کردم و بعد اش هم دستی به سرو گوش اتاق ها
کشیدم به اتاق پاکان که رسیدم دم عمیقی
کشیدم بوی رز ابی میومد همون بویی که عاشقش بودم
بوی مردی که شب ها رو توی این اتاق صبح
میکرد و توی این اتاق نفس میکشید و چه لذتی داشت
نفس کشیدن توی هوایی که معشوقت قبلا
اونجا نفس کشیده بود
مشغول تمیز کردن اتاقش بودم بعد از تموم شدن جارو
برقی کشیدن و گرد گیری به سمت میزش
که پر از کاغذ و دفتر و غیره بود رفتم تا یه ذره مرتبشون
کنم اما تا خواستم دست به چیزی بزنم با
سند خونه ای رو به رو شدم که اسم من روش بود با
خوندن آدرس خونه خشکم زد ...این ...این
آدرس خونه ی خودمون بود ....آدرس همون خونه ای که
توش بزرگ شده بودم و لحظه لحظه ی
زندگی ام رو با بابای مهربونم گذرونده بودم.
پاکان آخر زهر خودش رو ریخت بابا نادر راست میگفت
که همش یه نقشه بوده پاکانی که منو
عاشقم کرد و آخر سر معلوم شد که کلاه برداری و از
دست دادن تنها یادگاری دوران بچگی ام
زیرسر کسی نبوده جز خودش.
دیگه حتی توانایی قدمی به عقب برداشتن رو هم نداشتم
چه برسه به تمیز کردن میزی که دست
معشوقه ام رو برام رو کرده بود هوایی که با لذت درش
نفس میکشیدم برام خفه و سنگین شده بود
قلبم نامرتب میزد دقیقه ای تند و گاهی هم اینقدر کند
که نزدیک بود بایسته فشار خونم به آنی بالا
و پایین میرفت و بدنم گرم و سرد میشد معده ام پیچ و
تاب میخورد و انگار مغزم میخواست بالا
بیاره تمام خاطرات خوبی که با پاکان داشتم قلبم قصد
فراموشی احساسی رو داشت که اون مرد تو
خاک حاصل خیزش کاشته بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻