#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدسوم♻️
🌿﷽🌿
ھر دو ساکتیم. صدای نفس ھایمان می پیچد توی گوشی. کمی بعد می گوید:
-با یه کنسرت آخر ھفته چطوری؟!.
کنسرت؟!. این ھم از آن چیزھایی است که تا به حال تجربه اش نکرده ام.
-کنسرت کی؟!.
-یه کنسرت زیرزمینی و غیرمجاز راک.
تا زیرزمینی و غیرمجاز را می شنوم بی اختیار سر برمی گردانم و دوروبرم را نگاه می کنم. به
خودم که می آیم خنده ام می گیرد. از ھیجان این یکی نمی توان گذشت.
-میام.
-از این پایه بودنت خیلی خوشم میاد.
مکث می کند. اینبار خیلی جدی می گوید:
باید حرف بزنیم لیلی. حرف ھای حسابی.
مامان گفت:" بگو و تمامش کن و بکش کنار". و دل من آتش گرفت. مامان نمی داند آنقدر
عشق فرھاد در وجود من ارتفاع دارد که اگر نباشد من از آن بالا می افتم و می میرم. فرھاد
میخواھد حرف حسابی بزند. من می خواھم حرف حسابی بزنم. تھش کجاست؟!. تو می
دانی؟!.
به عکس دونفری مان نگاه می کنم. لبم را می برم جلو و می گذارم روی انگشتانش که دور
شانه ام حلقه شده. می بوسمشان. کاش برایم بمانی فرھاد.
-چی شده؟!.
با صدای امیریل از جایم می پرم. می بینم که با ابروھای بالا رفته میان اتاق ایستاده. سریع
می نشینم و گوشی را پشتم قایم می کنم. با کنجکاوی و چشم ھای تنگ شده نگاه می
کند به من دستپاچه.
با چانه به پشتم اشاره می کند.
-جریان چیه؟!.
سرم را به دو طرف تکان می دھم.
-ھیچی. ھیچی.
می آید نزدیکم روی تخت ھستی می نشیند. به شانه ھایم نگاه می کند. دستش را جلو
می آورد و چندین تار مو از روی شانه ام برمی دارد. خجالت می کشم. شاید پیش خودش
فکر کند چه دختر کثیفی!. می آیم موھا را بگیرم که دستش را عقب می کشد.
-کاری نداشته باش.
تارھا را بین انگشتانش می گیرد و لمس شان می کند.
-موھات می ریزه.
حس بدی دارم. دوباره دستم را دراز می کنم تارھا را بگیرم که زیر دستم می زند.
-گفتم نکن.
اخم می کنم.
-من آدم کثیفی نیستم.
و او تارھای بلوند بلند را لمس می کند و جوابی نمی دھد. کف دستم را جلویش می گیرم.
-امیریل اونا رو بده من.
نگاھش را بالا می آورد و می دوزد به موھایم. دست می کشم روی سرم و مرتب شان می
کنم. نگاھش سر می خورد پایین. توی چشم ھایم. قھوه ای چشمانش می روند و می آیند.
نفسم تنگ می شود. چرا اینطور نگاھم می کند؟!.
ھستی می دود تو و روی پای من می نشیند. نفسم را می دھم بیرون. امیریل رویش را
برمی گرداند.
ھستی دست ھایش را دور گردنم حلقه می کند.
-بیا بازی.
امیر یل به موھای ریخته شده روی شانه ام خیره می شود.
-موھات خیلی بلنده.
ھستی می گوید:
-مث لاپونسل(راپونزل)
امیریل بھم نگاه می کند. از ھستی می پرسم.
-راپونزل کچل میشه؟!.
ھستی لب ھایش را جلو می دھد و فکر می کند. سرش را تکان می دھد که موھای
مواجش می رقصند.
- نه نمی شن.
با غصه می گویم:
-پس من راپونزل نیستم.
الھه ھستی را صدا می زند. می دود بیرون. امیریل خم می شود به طرفم. دستش را جلو
می آورد و من گیج می شوم. با پشت انگشت سبابه اش روی گونه ام می کشد. نگاھش
می کنم. چشمانش مھربانند. ولی غمگین. چیزی نمی گوید. فقط نرم گونه ام را نوازش می
کند. چرا؟!. چرا عجیب غریب رفتار می کند؟!. نکند می خواھد بازی ام بدھد؟!. ضربان قلبم
که بالا می رود یاد حرفش می افتم" ھمین الان من باعث شدم ضربان قلبت بره بالا و دھنت
خشک شه. پس تو عاشق من شدی؟!". باز می خواھد بازی درآورد و به ریشم بخندد. سریع
سرم را عقب می کشم که دستش در ھوا می ماند. اخم غلیظی می کند.
-دوست نداری بھت دست بزنم؟!.
-دوست ندارم بازیم بدی.
با بھت می گوید:
-از کدوم بازی حرف می زنی؟!.
اگر او به خاطر ندارد ولی من تک تک رفتارھای او را یادم ھست. عقب تر می روم و پشتم را
می چسبانم به تاج تخت.
-چرا دست برنمی داری؟!. چرا می خوای مرتب ھورمون ھای شیمیایی منو بالا پایین کنی؟!.
که بگی یه احمقم؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻