#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدشصتهفتم ♻️
🌿﷽🌿
بعد از حرف ھای بابی ھمه کمر ھمت را بستند تا سرپا شوم. دیگر کسی به این فکر نمی
کند که شاید بعد از این ھمه تلاش بعد از یک ھفته یا شاید یک ماه دوباره زمین گیر شوم.
کسی دیگر به تھش فکر نمی کند.
قدم آخر انرژی ام ته کشید و پاھایم سست شد. دوباره افتادم که امیریل زیر زانوھایم را گرفت
و بلندم کرد. خواباندم روی تخت. دستھایم را گذاشتم روی سینه ام. چشم بستم. دست
ھای امیریل نشست روی ساق پایم. کشید تا پایین. از بالا تا پایین. از درد انگشتان پایم را
جمع کرد داخل. بغض نشست توی گلویم. زیر چشمی نگاھش کردم. با اخمی به پیشانی،
تمرکزش را گذاشته بود روی کاری که می کرد.
مامان مرا از حمام می آورد بیرون. یک دستش را می گذارد زیر بغلم و یک پایش را دور کمرم.
لنگ لنگان می رویم سمت اتاقم. می گوید:
-چرا می لنگی؟!.
دست به دیوار می گیرم تا وزنم کمتر روی مامان باشد.
-امروز که با امیریل بیرون بودیم و راه می رفتیم چند بار زمین خوردم. یه کم درد می کنه.
نفسش را می دھد بیرون. می نشاندم روی میز کارم. خودش می رود دوشی بگیرد. پنجره
باز است و شب سیاھی اش را به رخ می کشد. نسیمی خنک می وزد. توی خانه. توی دلم.
آنقدر که حالم را خوش می کند. آرامش عجیبی دارم. تصمیم ھای جدیدی گرفته ام. برگه
سفیدی از توی کشویم می کشم بیرون. خودکاری برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن.
****
فرھاد عزیزم،
روزی این نامه را می خوانی که من توی تخت افتاده ام و دیگر نفس ھای آخر را می کشم.
می دانم چه دردی می کشی. می دانم چه زجری را تحمل می کنی!. دیگر چشمانم باز
نیست تا نگاھت کنم. دیگر لبھایم باز نمی شوند تا بگویم چقدر دوستت دارم. تا بگویم چطور
مرا به خودم نشان دادی!. با بالا کشیدن از کوه و زمین خوردن و بلند شدنت مرا سرپا کردی!.
آخ فرھاد که چقدر دوستت دارم!. که دوست داشتن تو چه نعمت بزرگی بود که خداوند
روزھای آخر عمرم به من ھدیه داد.
فرھاد جانم!.
می خواھم به آخرین خواسته ام گوش بدھی و نه نگویی!. از تو می خواھم ترکم کنی!.
درست است!. ترکم کن فرھاد!. دیگر به دیدنم نیا!. برو و تنھایم بگذار. این آخرین خواسته من
از توست. دلم نمی خواھد آخرین تصویری که از من توی ذھنت باقی می ماند، این لیلی
ضعیف باشد. بگذار از من برایت لیلی محکم، قوی و پر از امید به یادگار بماند. برو به ھمان
امامزاده. برو به استودیو و تا می توانی ساز بزن. ولی برو. خواھش می کنم فرھاد. تنھایم
بگذار. تو را به دوست داشتنمان قسمت می دھم دیگر به دیدنم نیا. من اینجور راضی ترم.
بعد از من خودت را زجر نده. درھای دلت را به سوی زندگی نبند. دوباره عاشق شو. دوباره
بخند. باور کن وقتی از اینجا پر بکشم به سوی آسمان، آنجا جایم خوب خواھد بود. توی
آغوش گرمی خواھم رفت که بابی درباره اش به من گفته. آنجا با حسین یادت خواھیم کرد.
بھش می گویم چقدر دلتنگش ھستی. پیش بابا خواھم رفت. می بینی مرگ آنقدرھا ھم که
می گویند چیز بدی نیست. من سوار کشتی خواھم شد و تو برایم دست تکان می دھی و
غصه می خوری. وقتی کشتی رفت و رفت و رسیدم آنطرف، بابا و حسین و خیلی ھای دیگر
با خوشحالی برایم دست تکان می دھند. پس بی تابی نکن. آرام باش. به زندگی ات برس. به کارت. بخند. ساز بزن. بدو. زندگی کن فرھاد. زندگی. مرا بسپار به خاطره ھا. لیلی را رھا
کن. رھا. رھا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻