#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدنهم♻️
🌿﷽🌿
او ھم دارد با کارھایش مرا دیوانه می کند. دسته ای از موھای روی پیشانی ام را با حوصله
پشت گوشم می زند. از صورتم حرارت می زند بیرون. چشم ھای او ھم برق می زنند. دستم
را می آورد بالا و به لبش نزدیک می کند. حالا قلبم توی دھانم می تپد. پشت دستم را به
لبش می رساند و مھر داغ لبانش را رویش می گذارد. نگاھش را از نگاھم نمی گیرد. برقی
به قلبم وصل می شود. وقتی اعتراضی نمی کنم، سرش را می آورد نزدیک. چشمانش را
می بندد و پیشانی ام را می بوسد. من ھم چشم ھایم را می بندم. خیسی لب ھایش را
روی چشم راستم حس می کنم. رحمت بیادی به دلم بی انصاف!. چشم چپم را می بوسد.
می میرم زیر بوسه ھایش. توی سینه ام ولوله ای شده. آتشی به پاست. ذوب میشوم و
آرام آرام آب می شوم. گرمی لب ھایش که می نشیند روی گونه ام، یادم می آید آمده ام
که تمامش کنم. یادم می آید که حق ندارم کسی را دوست داشته باشم. یادم می آید
خیلی وقت ندارم و به قول مامان نباید کسی را بند خودم کنم. دست روی سینه اش می
گذارم و تمام زور نداشته ام را جمع می کنم و ھلش می دھم عقب.
-ولم کن!.
ھنوز توی حس و حال خودش است. گیج می زند. ولی خیلی زود خودش را پیدا می کند.
بازویم را می گیرد و نگران می گوید:
-لیلی؟!. نمی خواستم ناراحتت کنم. فکر کردم خودت ھم راضی ھستی.
از دیوار جدا می شوم. رھایم نمی کند. بغض چسبیده بیخ گلویم.
-بھت گفتم نمی تونم باھات بمونم. پس این کارات چیه؟!.
بازوی دیگرم را می گیرد و با اخم می گوید:
-گفتم که. وقتی اعتراض نکردی...
ادامه نمی دھد. لب ھایش را روی ھم فشار می دھد. فشار دست ھایش را دور بازوھایم
حس می کنم.
-کجا می خوای بری؟!.
مچ یک دستش را می گیرم و از بازویم جدا می کنم.
-ولم کن گفتم.
دست ھایش را عقب می کشد. باز نفسش تند شده. دست می زند به کمرش. سعی می
کند عصبانیتش را کنترل کند:
-چته تو؟!. حرف حسابت چیه لیلی؟!.
میان کوچه قدمی به عقب برمی دارم.
-حرف حسابم اینه که من... من دارم می میرم.
قدمی را که می خواھد جلو بگذارد سرجایش برمی گرداند. چند لحظه زل می زند توی
صورتم. رفته رفته پوزخندی روی لب ھایش می نشیند. دست می کشد به صورتش. نفسش
را فوت می کند بیرون.
-بھونه میاری لیلی. بھونه. بگو نمی خوای با من بمونی و تموم.
می آید جلو. سرش را نزدیک صورتم می آورد. عصبانی زل می زند توی چشم ھایم.
-یه بار می ری و مدت ھا غیبت می زنه. نه جواب تلفن می دی، نه محل می ذاری. یه بار
می گی مامان شام منتظرمه و نمی خوای با من باشی. حالا ھم اینو علم کردی که چی؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻