eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 گاھی بعضی چیزھا خیلی شخصی است. باید بماند بین دل من و صاحب خاطره. ھستی از روی پایم بلند می شود و می رود جلوی پنکه. نگاه می کند به من. از جایم بلند می شوم و می روم کنارش. امیریل غر می زند: -باز شروع شد. فرھاد گیج ما را نگاه می کند. دھانمان را می بریم جلوی پنکه. بادش موھای روشن ھستی را به پرواز درمی آورد. می گوییم: -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. و تمام " آ" ھایمان می لرزند. دلمان پر از شور کودکی می شود. زندگی دارد دوباره و دوباره تکرار می شود. انگار رسیده ایم به نقطه شروع و باز ھم باید جلو برویم و لحظه ھا را بسازیم. فرھاد را کنارم می بینم. حالا ھر سه با خنده دھانمان را می بریم جلو و دوباره می گوییم: -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ. امیریل سری تکان می دھد. -ھمه عین ھمید. غر زدن ھایش را شروع کرده. سر که برمی گردانم، می بینم دستش را چرخانده و ساعتش را نگاه می کند. بند دلم پاره می شود. از یکی دو ساعت پیش، این چندمین بار است که این کار را می کند. دلھره می آید سراغم. حسی به من می گوید می خواھد جایی برود. سنگینی نگاھم را حس می کند که سرش را بالا می گیرد. اخم می کنم. نفس عمیقی می کشد و نگاھش را می دزدد. کجا می خواھد برود؟!. برود که چکار کند؟!. غم عالم می ریزد توی دلم. ھستی مرا می بوسد و با خنده می گوید: -لیلی بذارم زمین. می رود جلوی فرھاد. از گوشه پیراھن لیمویی اش می گیرد و می پرد بالا و پایین. -بیا منو بخول. بیا منو بخول فرھاد. فرھاد خنده اش می گیرد. انگشتھایش را شکل پنجه می گیرد و چشم ھایش را درشت می کند. ھستی می دود توی بالکن. فرھاد پی اش می دود و با صدای کلفت شده می گوید: -خیلی گشنمه. خرناسی می کشد که ھستی جیغ بلندی می کشد و غش غش می خندد. کنارامیریل می ایستم. دست می گذارم روی بازویش و آرام صدایش می زنم: -امیریل؟!. نگاھم نمی کند. سیخ ھا را جابجا می کند. فقط می گوید: -بعدا لیلی. بعدا. و من تا بعدا می سوزم و چیزی به زبان نمی آورم. حس غریبی دارم. دلم مثل کاغذ بی خطی می ماند که ھر بار که امیریل نگاھی به ساعتش می اندازد بیشتر مچاله می شود. نرفته دلتنگی می آید سراغم. می فھمم بار سفری را بسته و دارد می رود. سر میز شام، ھمه شادند، می آیم قاشق برنج را بگذارم دھانم که لرزش دستم نمی گذارد. ھمه نگاھم می کند. امیریل دستم را می گیرد و کمکم می کند. لرزشش که می افتد نگاھشان می کنم با لبخند. -حالا شد. دیگه نمی لرزه. قاشق را می گذارم دھانم. مامان آه می کشد. سرش را می اندازد پایین و بی حرف غذایش را می خورد. دست بابی را که روی دستش می بینم دلم قرص می شود که او ھست. ھمیشه. پشت مامانم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻