eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 من ھم حسش کرده ام. گاھی آنقدر کلمات سریع از دھانش بیرون می آید که سردرگم می شوم. جوری گیتار می نوازند که حس می کنم اسبی است که رم کرده. ھمھمه ای از بیرون اتاق می شنویم و بعد صدایی که با ھراس می گوید: -مامورا. مامورا. ولوله ای به پا می شود. با ھول و ھراس از جایمان بلند می شویم. ھمه به ھم نگاه می کنیم. شوکه ایم. ناگھان فرھاد دست مرا می گیرد. از اتاق خارج می شویم. می رویم پشت پله. در را می بینیم. دستم را ول می کند و در را ھل می دھد که باز نمی شود. صدای "مامورا مامورا" لحظه ای نمی افتد. چند دختر جیغ می کشند. صدای "ایست ایست" را از طبقه بالا می شنویم. در باز نمی شود. نگران می شویم. از ترس دست روی دھانم می گذارم. دختری پشت سرم به گریه افتاده. صدای پاھای پلیس را می شنویم. فرھاد فریاد می کشد: حسین. جانی. جانی مرا کنار می زند و ھر دو با ھم در را ھل می دھند. حسین ھم می آید کمک. در با صدای قیژی باز می شود و تاریکی مطلق می پاشد بیرون. صداھایی از توی جمعیت می گویند: بجنبید بجنید. فرھاد گوشی اش را درمی آورد و چراغ قوه اش را روشن می کند. دست مرا می گیرد و شروع می کند دویدن. بیشتر از یک متر جلوی رویمان را نمی بینیم. صدای پاھا در فضای سرد و تاریک دالان بی انتھا می پیچید. می دویم و دالان تمامی ندارد. از ھیجان و استرس به خنده می افتم. با صدای بلند می خندم. دست خودم نیست. فرھاد برمی گردد و نگاه می کند. خنده ھایم قطع نمی شود. از خنده من او ھم به خنده می افتد و کم کم صدای خنده دختر و پسر ھاست که در دالان می پیچد. صدای خنده و پاھا. صدای ھراس و ترس. دختر و پسر دست در دست ھم با چراغ قوه می دویم و می خندیم. می رسیم به در. فرھاد زبانه قفل را می کشد و جوانان سرکش مثل سیل از در کوچک می ریزند بیرون. دستم از دست فرھاد جدا می شود و ھر کس طرفی می دود. گیج می شوم. جان ندارم. رمق از پاھایم رفته. تمام بدنم می لرزد. دست به زانو می گیرم و خم می شوم. میان جمعیت فرھاد را نمی بینم. سرم را به این طرف و آن طرف می چرخانم. ھمه پشت به من می دوند. من ھم شروع می کنم به دویدن. پشت سر آدمھا. چند کوچه که می روم، نفس کم می آورم. قبلا اینطور دویدن برایم کاری نداشت ولی حالا ھمین چند کوچه نفسم را به شماره انداخته. می نشینم روی زمین. صدای گامپ گامپ قلبم را خیلی راحت می شنوم. دست به دیوار می گیرم و نفس ھای عمیق می کشم. دست دیگرم را روی سینه ام می گذارم که خس خس می کند. نفس ھایم تند و کوتاه اند. صدای "ایست! ایست" پلیس را می شنوم. می خواھم بلند شوم ولی توانش را ندارم. ناگھان دستم کشیده می شود. از ترس جیغ بلندی می کشم. دستم را پس می کشم که صدای فرھاد را می شنوم. -نترس منم. بدو. می دود و من ھم به دنبالش. چند کوچه دیگر را می دویم. آنقدر ضعف دارم که دیگر نمی توانم ادامه بدھم. نفس نفس زنان روی زمین می افتم. درد توی شکمم می پیچد. فرھاد خم می شود و زیر بغلم را می گیرد و کنج دیواری مرا پنھان می کند. خودش روبرویم می ایستد. با دو دستم لباسش را چنگ می زنم تا بتوانم سرپا بایستم. مرتب سرش را به دو طرف می چرخاند ببیند خبری ھست یا نیست. فاصله اش با من خیلی کم است. صدای نفس نفس زدنش را به راحتی می شنوم. قفسه سینه اش به سرعت جلوی چشم ھایم بالا و پایین می شود. نگاھم را بالا می گیرم. به سیبک گلویش. به چانه اش. به لبھایش. به چشم ھایش. آرام آرام سرش را می چرخاند و نگاھش را می دوزد به من. قلبم دارد از سینه ام می زند بیرون. به سختی ایستاده ام. دست ھایش را جلو می آورد و روسری افتاده روی شانه ام را سرم می اندازد. با صدای آرامی می گوید: -ھیچ وقت دست منو ول نکن. ھیچ وقت لیلی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻