#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتاددوم ♻️
🌿﷽🌿
صدای خندان بابی را از پشت سر می شنویم.
-وروجک!. خیلی بد باھاش مچ انداختی!. باید ملاحظه موی سفیدشو می کردی.
با صدای بلند می خندم تا حال مامان خوب شود.
مامان اخمی شیرین می کند به بابی و آنقدر با نرمی می گوید:
-کامبیز!.
که چشم ھای بابی برق می زند. به خنده می افتم. می بینم که مامان برایش پشت
چشمی نازک می کند و مرا می برد طرف کاناپه. بیچاره بابی عصا زنان دنبال مامان راه می
افتد.
روی مبل که جاگیر می شم فکر می کنم به فرھاد. به اینکه وقتی بشنود چه جوابی داده ام
چه می کند؟!. از حالا منتظر بداخلاقی ھایش ھستم.
دیشب از امیریل خواستم مرا ببرد کوچه برلن. نمی دانم چرا دلم می خواھد دست فروش ھا
را ببینم. بروم بچرخم میان خنزر پنزرھای رنگارنگی که می چینند جلوی پایشان. گم شوم
میان ھیاھویی که راه می اندازند تا آدم ھا را جذب کنند.
دلم خیلی چیزھا می خواھد. تصمیم گرفته ام به دیدن حسین بروم. آوازمان را با فرھاد کامل
کنم و سری ھم به گروه بزنم. تصمیم گرفته ام تا ھستم باشم.
**
دو روز است سرسنگین است. ھست ولی لبخندی ندارد. حرفی نمی زند. توی ماشین،
منتظر روژین نشسته ایم تا بیاید و با ھم برویم دیدن حسین. فرھاد از شیشه کنارش، با اخم
ھای توی ھم، زل زده به بیرون. به سمتش کج می شوم. دستش را از روی پایش برمی دارم
و می گیرم توی دست ھای سردم. محلی نمی گذارد. انگشتانش را فشار کوچکی می
دھم.
-وبلاگمو خوندی؟!. نظرت چیه؟!.
نرم نرم سرش را می چرخاند طرفم. چشم می دوزد بھم با نگاھی دلخور. نور آفتاب افتاده
روی سر طاسش. برق می زند. دلم برای موھای تاب دارش تنگ شده. روزی دلم می
خواست دست ببرم میان شان و موج بندازم تویشان. می گوید:
-چرا؟!.
نفسم را عمیق از بینی می دھم بیرون. دستش را رھا می کنم. نمی گذارد کنار بکشم. ھر
دو بازویم را می گیرد و طرف خودش می چرخاندم.
-با توام؟!. میگم چرا نه؟!.
دل دل می زنم، مثل زنی که می خواھد شوھرش را با دستان خودش بفرستد راھی دور.
چشم می دوزم به چشم ھای ناراحتش.
-بعدا می فھمی چرا نه گفتم!.
اخم می ریزد توی پیشانی اش. بین دو ابرویش خطی درشت می افتد.
-بعدا؟!. بعدا رو می خوام چکار!. من الآن می خوام باشم. اونجور که دلم می خواد. من روز
سر کارم و شب می تونم پیشت باشم. که اونم ھلک ھلک باید یازده شب مثل یه پسر خوب
برگردم خونه.
سعی می کنم آرامش کنم. سرم را کج می کنم روی شانه ام. نرم می گویم:
-ولی ما طول روز با ھمیم. مثل حالا.
با حرص می گوید:
-بحث رو عوض نکن لیلی. چرا نه؟! اینو می خوام بدونم.
یکباره مکث می کند. تنه اش را می کشد عقب و خیره به من می گوید:
-نکنه. نکنه تو ھنوز بھم شک داری ھا؟!.
دستم را می گذارم روی دستش. نوازشش می کنم.
-به روح بابا، به روح حسین قسم که یه لحظه به بودنت و دوست داشتنت شک ندارم.
لب می زند.
-چرا داری این کارو با من می کنی؟!.
سینه ام ھی تنگ تر و تنگ تر می شود. فشار می آورد به گلویم. صدایی از ته دلم می آید
بالا. صدای خواستن و ماندن با فرھاد. خفه اش می کنم. با بغضی می گویم:
-فقط نه فرھاد. نه!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻