eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 با کمک فرھاد می روم اتاق باکس. روی صندلی می نشینم. فرھاد ھم صندلی می آورد و می گذارد روبرویم. -متن رو که حفظی؟! سرم را به نشانه تایید تکان می دھم. می گوید حواسم به ریتم باشد. آھنگ را جانی پخش می کند. فرھاد با بشکن و پا ضرب می گیرد. چند بار تمرین می کنیم و من متن را دکلمه می کنم. ایرادھا را می گیرد و دوباره ضرب می گیرد. بلاخره رضایت می دھد. بلند می شود. دستانش را می گذارد دو طرف سرم و پیشانی ام را عمیق می بوسد. من ھم سر کج می کنم و کف دستش را گرم می بوسم. جانی آن بیرون لبخند عمیقی می زند. فرھاد می رود بیرون. گوشی را می گذارم روی گوش ھایم. دف نواخته می شود. صدای گیتار الکترونیک روژین . جاز حسین. صدای ساز کافکا. صدای گرم فرھاد که می خواند. انگار گروه توی قلب من ایستاده اند و اجرا می کنند. این آواز مال من است. قرار است صدایم جاودانه شود. دیگر چه اھمیتی دارد بار را دارم می بندم!. فرھاد، آن طرف شیشه، بشکن می زند و من با پنجه ھایم ریتم می گیرم. وقتی می رسیم به جایی که باید بخوانم، دستش را می برد بالا و تکان می دھد. چشم می بندم و با صدایی محکم و رسا می خوانم. بدون لرزش. -اسرار ازل نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من ھست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من شعر که تمام می شود، صورتم را با دستانم می پوشانم و به گریه می افتم. برای تمام اتفاقاتی که تا حالا از سرگذرانده ایم. برای اسرار بیماری من. اسرار رفتن حسین. اسرار این عشق. اسرار آمدن و بودن ھر کداممان که گاھی بدون اینکه بفھمیم، به جایی که آمده ایم برمی گردیم. چیزی نمی گذرد که صدای قدم ھایش را می شنوم. می آید و مرا توی آغوش مھربان و گرمش می کشد. فرھاد!. سر بودن تو در زندگی من چیست؟! سر بودنمان باھم در این روزگار سخت؟!. سر این عاشقی؟!. شستش را می کشد روی رگ گردنم . روی نبض تپنده ام. آرامش می ریزد توی رگ ھایم. دم گوشم می گوید: -آروم عزیز من. آروم باش. دست می اندازم دور گردنش و سرم را می گذارم روی سینه اش. پوست داغ گردنش را می بوسم و می گویم: -فرھاد. -جانم! جانم!. نفسم بالا نمی آید. من از تو به خاطر خودت گذشتم ولی این گذشتن سینه ام را تنگ کرده. خیلی تنگ. آنقدر تنگ که تا فشاری بھم می آید اشک ھایم جاری می شوند.دست می کشد روی سرم. پشتم. آرام آرام نوازش می کند. توی گوشم می گوید: -وبلاگتو خوندم. از اون قسمت ھایی که در مورد من نوشتی بیشتر خوشم اومد. میان گریه می خندم. مرا فشار می دھد به خودش. -بنویس لیلی. من می گم خاطراتتو بکن داستانی و بنویسش. بذار مردم داستان زندگیتو به صورت یه کتاب بخونن. گریه ام بند می آید. از آغوشش می آیم بیرون. با تعجب می گویم: -کتاب؟!. لبخند می زند. با انگشتھایش اشک ھایم را پاک می کند. -آره. نوشته ھات پر از حسند. تو این توانایی رو داری که نویسنده بشی. پس نوشته ھاتو سروسامون بده و بکنش یه داستان. بذار مردم زندگیتو بخونن. چشم ھایم را تنگ می کنم و نگاھم را می دوزم به زمین. تا حالا بھش فکر نکرده ام که سرنوشتم را داستانی کنم. شاید چیز بدی نباشد. بیراه نمی گوید. دست فرھاد آویزان گوشم می شوم. با لبخند نگاھش می کنم. -داری چکار می کنی؟!. گوشه لبش را به دندان گرفته و دارد چیزی به گوشم آویزان می کند. دستش را جلویم می گیرد. یک پروانه طلایی کوچک با بال ھای باز کف دستش جاخوش کرده. لبخندم بزرگتر می شود. نگاھم را می کشم بالا. او ھم لبخند می زند. جانی می آید تو بالای سرمان می ایستد. به شوخی میگوید: -دادا خیلی خسیسی. من واسه عشقم طلای گنده گنده می خرم. فرھاد در حالیکه پروانه را به گوش دیگرم آویزان می کند جواب می دھد. -تو عشقتو اول پیدا کن بعد می بینیم چطور گنده گنده خرجش می کنی!. بعد از من می پرسد: -برنامه فردات چیه؟!. دست می کشم به پروانه ھا. می خندم. سرم را روی سینه اش می گذارم تا ملودی دلنشین قلبش را بشنوم. دست ھایش را دور شانه ام می پیچد. -قراره با مامان بریم پیش عمو و فرید. فردا روز من و مامانه. قراره کلی بھمون خوش بگذره. آرام می گوید: -دوباره فکر کن لیلی. اینبار به منم فکر کن و بعد جواب بده. دستھایم را دور کمرش قفل می کنم. تو بگو ھر چی که می خواھی ولی من روی تصمیمم مصرم فرھاد. چون خیلی دوستت دارم. خیلی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻