#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادچهارم ♻️
🌿﷽🌿
آقتاب تیز می خورد توی سرمان. عرق به پیشانی ھمه مان نشسته. حرف ھای روژین و درد
دلش با حسین آتشی به دلمان می اندازد. اشک ھایم یکی یکی می ریزند. کافکا چشم از
اسم "حسین" کنده شده روی سنگ سیاه برنمی دارد. روژین خودش را می مالد به سنگ
خیس که بوی گلاب می دھد. روژین بلند می شود و با مشت ھایش می کوبد به سینه
فرھاد.
-ھمش تقصیر توئه. تقصیر تو.
صورت فرھاد پر از درد است.
روژین تمام غصه اش را روی سینه فرھاد می کوبد.
-چرا خودت بھمون نگفتی آلبوم تایید نشده. چرا گذاشتی از این و اون بشنویم. چرا نبودی تا
نذاری من بھش نپرم و چرت و پرت بھش نگم.
فرھاد جلوی مشت ھایش را نمی گیرد. دست ھایش را مشت کرده و با قیافه ای درھم به
روبرو نگاه می کند.
-چرا نبودی . چرا فرھاد؟!. من حسین رو می خوام. حسین رو بھم
برگردون. من حسین رو از تو می خوام!. من از این خدایی که عشقمو برد بدم میاد. آخه
چرا؟!.
تازه رسیده به روزھای اول من!. راه دارد تا برسد به جایی که من ایستاده ام!. با ھر ضربه ای
که به سینه فرھاد می زند، دردی توی سینه من می پیچد. طاقت نمی آورم. بلند می شوم
و از پشت بغلش می کنم. روژین خم می شود به جلو. دست می گذارد روی صورتش و زار
می زند.
-حسین!.
دست به زانو روی زمین می نشیند و داد می کشد:
-حسین!.
کافکا بلندش می کند و می بردش طرف ماشین. روسری اش افتاده. شانه ھایش افتاده. چند
قدم که می رود، ھی برمی گردد و نگاه دلتنگ و ترش را راھی سنگ سیاه حسین می کند.
سکندری می خورد و بلند می شود. فرھاد زانو می زند کنار حسین. با انگشت می کشد
روی سنگ. صدایش پر از غصه است.
-اینجور رفتن درست نبود داداش.
پر بغض می گوید:
-دلمون تنگت شده پسر. پاشو بیا واسمون جاز بزن. ناز روژینتو بکش. از کی این ھمه پر
طاقت شدی که ببینی روژین گریه می کنه و تو نگاھش کنی؟!.
دستش را می گیرم. سرش را می چرخاند طرفم.
-بد رفت لیلی. بد. نمی دونم کی مقصره. من که رفتم خودمو گم و گور کردم و وقت مناسب
نبودم. روژین که دل حسین شکوند و گفت حالا که گروھی نیست و آلبومی نیست می خواد
شوھر کنه. خود حسین که طاقت نیاورد و رفت اونقدر مواد زد که شب خوابید و صبح بیدار
نشد یا تقصیر اوناییه که برای ھنر ما ارزش قائل نشدن و زدنمون زمین.
عرق از سرو رویم می ریزد. کمی ضعف دارم. کمی سرگیجه. سرم را می گذارم روی شانه
اش. شانه مردی که زندگی خیلی بھش وفا نکرده. نه شایسته، نه بھترین دوستش، نه من.
ھیچ کدام برایش نماندیم.
از بھشت زھرا می رویم استودیو. روژین نیامد. گفت طاقت دیدن جای خالی حسین را ندارد.
با دیدن در و حیاط پر درختش حس می کنم به خانه برگشته ام. به جایی که روزی بھش
تعلق داشته ام. خاطرات گذشته برایم رنگ می گیرند. با ھر قدمی که با کمک فرھاد برمیدارم، چیزی توی ذھنم نقش می گیرد. چه می دانستیم زندگی ھر کداممان را پرت می کند
گوشه ای و از ھم جدایمان می کند. یکی را می فرستد زیر خاک. یکی را خانه نشین می
کند. یکی را زمین گیر. انگار ھمه چیز به مویی وصل است. در استودیو را که باز می کنیم و
می رویم تو، جانی با دیدنمان از توی صندلی اش بلند می شود. می آید جلو. سعی می کند
لبخند بزند ولی پره ھای بینی اش تند تند باز و بسته می شوند. دستش را جلو می آورد و پر
بغض می گوید:
-خوش اومدی لیلی جان.
اشک از چشم چپش می چکد. دستش را فشار می دھم. فرھاد می زند روی شانه اش.
-ھی جانی!.
جانی عقب می کشد و کف دستش را می مالد به چشمانش.
-خوبم. خوبم.
سرحال می گویم:
-آماده ای صدای منو برای ھمیشه ضبط کنی؟!.
با خنده ای غمگین می گوید:
-آره. آره. ھمه چیز آماده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻