#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدچهارم♻️
🌿﷽🌿
عمیق نگاھم می کند. پوزخند می زند.
-تو احمق بودنت شک نکن.
این تحقیرکردن ھایش کفرم را درمی آورد. فقط به جانم نیش می زند.
-حرف دیگه ای ھم داری؟!.
از جایش بلند می شود.
-حرف؟!. من اینھمه حرف زدم. تو کدوم رو فھمیدی؟!. اصلا چیزی فھمیدی؟!.
سرم را رو به بالا تکان می دھم.
-نه!.
دست به کمر می شود. حرص می خورد.
-منم جور دیگه ای بلد نیستم بگم.
شانه بالا می اندازم.
-پس چطور کمکت کنم؟!.
سرش را رو به سقف می گیرد و نفسش را فوت می کند بیرون. او کلافه است و منم گنگ.
-من ازت کمک خواستم؟!. آره؟!.
باز بداخلاق می شود. ما دوتا زبان ھمدیگر را نمی فھمیم. پلک می بندم. نفسم را تا ته ته
ریه ھایم می فرستم و بعد می دھم بیرون. جان بحث کردن ندارم. دلم فقط آرامش می
خواھد. چشم باز می کنم و می بینم خیره است به من.
-دنیای تو پیچیده است. منم سرم انقدر شلوغه که نمی تونم منطق و فلسفه و ریاضی و بالا
و پایین و فلجی ذھنتو بفھمم. تو ھمیشه از قانون و اصول و نظم حرف می زنی. از خط کشی
ھای زندگیت. از یه عالمه فرمول. دنیای تو ھندسی شده است امیریل. در حالیکه ذھن من
پر شده از آواز و جاز و معنای زندگی.
سرش را می کشد جلو. چشم ھایش ریز شده اند. با شک می پرسد.
-ھنوز فرھاد رو می بینی؟!.
یکه می خورم. دستم می رود پشتم و گوشی را لمس می کنم. من من می کنم.
-چ ... چرا می پرسی؟!.
نگاھش حرکت دستانم را دنبال می کند.
-چون ذھنت پر شده از آواز و جاز نه فرمول و ھندسه.
آب دھانم را قورت می دھم. نمی دانم چرا دیگر دوست ندارم درباره فرھاد به او چیزی بگویم.
سرم را پایین می اندازم.
کمی می ایستد و بعد اتاق را ترک می کند ولی ھنوز از دیدم خارج نشده که با عجله و کلافه
می آید تو. بالای سرم خم می شود. انگشت اشاره اش را می گیرد جلو چشمھایم و چند بار
تکانش می دھد. ھی می خواھد چیزی بگوید ولی حرفش را می خورد. دستش را می اندازد.
چند بار به تاسف سرش را تکان می دھد. می رود بیرون. صورتم را می پوشانم. دستھایم
به وضوح می لرزند. امیریل ته مانده انرژی را که دارم می گیرد.
*
-تو می دونی امیریل چشه؟!. چند وقتیه سرحال نیست.
الھه توی چارچوب ایستاده. دست ھایم را روی زانوھایم می گذارم.
-نمی دونم الھه جون.
سرش را می چرخاند به طرف بیرون. شاید می خواھد مطمئن شود کسی دوروبرش نیست.
ناامید می گوید:
- نمی دونم این چند وقته چشه. خیلی کلافه است. حالا چرا فرح جان گریه کرده؟!.
خودش جواب خودش را می دھد. دست کنار دھانش می گذارد و آرام می گوید:
-فکر کنم با بابی حرفشون شده. آخه از اتاق بابی که اومد بیرون چشاش سرخ سرخ بود.
سرم را به معنی فھمیدن تکان می دھم. من ھم ھمانطور جوابش را می دھم. آرام و یواش.
-بریم خونه امون باھاش حرف می زنم. نگران نباش.
-چی بگم والا. تو چرا روز به روز داری آب میری؟!.
سعی می کنم لبخند بزنم.
-این چند وقت پشت ھم مریض شدم. مال اونه. چیزی نیست. خوب میشم.
به آخرین حرفی که زدم اعتمادی ندارم.
-تو رو خدا تو یکی مواظب خودت باش. نمی دونم چرا دلشوره دارم!. انگار ھمه یه جوری
شدن. نذار این وسط نگرانی تو رو ھم داشته باشم.
این را می گوید و می رود بیرون.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻