#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودهفتم♻️
🌿﷽🌿
دستش را می گذارد پشتم و به طرف در ھدایت می کند. از در خارج که می شویم راھم را به
طرف بازار کنار حرم کج می کنم. او ھم بی ھیچ حرفی ھمراھی ام می کند. بازار
سرپوشیده شلوغ است. چشمم می افتد به زغال اخته ھای توی ظرف. دلم ضعف می رود.
صاحب مغازه که مردی جوان است می آید جلو و نگاھی بھم می اندازد و با لحنی بدی می
گوید:
-جووووونم.
فرھاد کنارم می ایستد. اخم ھایش در ھم رفته. زل می زند به پسر فروشنده. دست روی
شانه ام حلقه می کند و می گوید:
-چیزی فرمودید جناب؟!.
مرد جا می خورد. دست و پایش را جمع میکند.
-در خدمتم. ھمه چی داریم. ترشی مرشی ھم داخل ھَس. ترشی عمه لیلا ھم داریم.
زیتون پرورده ھامونم حرف نداره جون داداش.
فرھاد با طعنه می گوید:
-آھا!. خانم شما چیزی می خوای؟!.
پشیمان می شوم از ایستادنم. فشاری به استخوان شانه ام می دھد. سرم را بالا می گیرم
که می بینم ھنوز خیره به مرد است. آرام می گویم.
-زغال اخته.
مرا به طرف دیگر ھدایت می کند.-شما اینجا وایس. من می خرم.
ظرف را که تحویل می گیرد با قدم ھای بلند راه می افتد. تند تند پشت سرش راه می افتم.
نفسم بند می رود. از گوشه لباسش می گیرم و می کشم.
-فرھاد!.
می ایستد ولی با اخم ھایش درھم . می خواھد چیزی بگوید ولی دھانش را می بندد و
کلافه دست پشت گردنش می کشد. روبرویش می ایستم.
-بگو اون چیزی رو که می خوای بگی.
خیره در چشمانم می گوید:
-من ھمه جوره قبولت دارم. می دونم چجور دختری ھستی. نوع آرایشتم برام مھم نیست.
ولی عزیز من تو جاھای شلوغ رژ پررنگ درست نیست.
اخم می کنم.
-منظورت چیه!؟
-منظورم اون لحن زشت فروشنده است. نگاه کثیف این و اونه.
-به من اعتمادی نداری؟!.
نفسش را محکم از درون می دھد بیرون.
-من گفتم اعتماد ندارم؟!. ھمین الآن نگفتم می شناسمت؟!.
راه می افتم.
-ولی حرف مردم برات مھمه!.
-حرف داریم تا حرف. اون لعنتی داشت با حرف و نگاش قورتت می داد.
رو می گردانم ازش. از وسط راھرو مرا به طرف دیوار بین دو مغازه می برد و پشتم را می
چسباند دیوار. چانه ام را می گیرد و به طرف خودش می گرداند.
-اگه اعتمادی نبود الآن اینجا و با ھم نبودیم. ولی لیلی من تو رو می شناسم اون نامرد که
نمی شناسه. پیش خودش ھزار تا فکر ناجور می کنه. وقتی یه نفر باھات بد حرف می زنه
اذیت میشم. وقتی نگاه مردی وجبت می کنه اذیت می شم لیلی.
خیلی نزدیک به من ایستاده و ھمین نفس مرا به شماره می اندازد.
-من ھیچ وقت نخواستم اذیت شی.
چشم در چشم ھمیم.
-می دونم.
-ھیچ وقت نخواستم نظر مردی رو با آرایشم جلب کنم.
-اینم می دونم.
-گاھی وقتا یه رژ قرمز معنی دیگه میده.
سکوت می کند. من من می کنم.
-مثلا. مثلا می خوایم به خودمون ثابت کنیم ھمون آدم قدیمیم. ھمونقدر سالم و سرحال. با
یه خط چشم، با یه خط ابرو به خودمون ثابت کنیم چیزی تغییر نکرده.
چشم ھایش را تنگ می کند و سرش را می آورد نزدیکتر. بازدمش پوست صورتم را گرم می
کند.
-منظورت چیه از این حرفا؟!.
جوابی نمی دھم. راه می افتم. کنارم می ایستد.
-حرفتو تموم کن.
-من حرفمو تموم کردم.
-یه جوری بگو که من بفھمم.
-می فھمی.
بازویم را می گیرد و باز مجبورم می کند بایستم.
-لیلی؟!.
حرف را عوض می کنم. سرم را کج می کنم روی شانه ام.
-میشه خیلی تند راه نری؟!. قدم ھات بزرگه من نمی تونم بھت برسم.
می فھمد بحث را عوض کرده ام. چند صانیه در چشمانم خیره می ماند. سری تکان می دھد
و دست دور شانه ام می اندازد.
-اینجوری چطوره؟!. ھمقدم می شیم و تو دیگه از من جا نمی مونی.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنودهفتم🦋
🌿﷽🌿
باتقه ای که به درخورد
فریادزدم:إرمان راحتم بذار
-منم بازکن
صدای بابابود...بایدبه بابامیگفتم کتکم بزنه...شایدباکتک
خوردن خالی میشدم...شاید ...به سمت
دررفتم بازش کردم بابابه محض دیدن سرووضع آشفته
خودمواتاقم پرسید:چی شده؟دوباره باآیه
چیکارکردی؟
دروهل دادم ودستامو081درجه اطرافم نگه داشتم وفقط
گفتم:بابامنوبزن
-چی؟
-دیونه شدی پاکان؟واسه چی؟بابغضی که سعی درمهارکردنش داشتم گفتم:بابانپرس
فقط بزن
بابابهت زده نگاهم کرد:پاکان چت شده؟
فریادزدم:بابابزن
که یدفعه بابامشت محکمی بهم زد دوباره گفتم:بزن بابا
دوباره زد...دوباره گفتم واون دوباره
خواستموانجام داد....دوباره ودوباره تاجایی که روزمین
افتادم وبابا بالاسرم نشست وگفت:آیه داره
گریه میکنه معلومه که اذیتش کردی ،این تنبیهت برای
اذیت کردن آیه بودوهمینطوراذیت کردن
خودت...پاکان پسرم اینکارارونکن آیه رواینقدراذیت نکن
آیه امانته دست ما
باچشمای اشکی به بابانگاه کردم وبابادستموگرفت وبلندم
کرد
موقع شام بودازاتاق بیرون رفتم ووارداشپزخونه شدم طبق
حدسم ضربه سهمگینی به قلب آیه
واردکرده بودم که غذادرست نکرده بودوخودش هم برای
شام خوردن نیومده بود باباسه تاجعبه
پیتزاوارداشپزخونه شدوپیتزاهاروروی میزغذاخوری گذاشت
ویکی ازجعبه هاروبرداشت
وگفت:تامن اینوواسه آیه میبرم توشروع کن
سریع گفتم:میشه من ببرم ؟
سریع مخالفت کرد:نه
مرددنگاهم کرد-
باباخواهش میکنم
:دوباره ناراحتش نکنیااا
-چشم
سریع جعبه پیتزاروبایه بطرری نوشابه برداشتم وبه سمت
خونه آیه رفتم...بایدچی میگفتم که شایدکمی ازشکستگی های قلب شیشه ای وپراحساسش
ترمیم بشه...بایدچی میگفتم تاخرگوش
کوچولوم منوببخشه?کلمات قدرت اینوداشتن که کمی
ازخشم آیه روفروکش کنن؟مقابل درخونش
ایستادم مردد دستموبالا بردم وتقه ای به درزدم
اماهرچقدرمنتظرموندم صدایی ازآیه درنیومد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻