#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودچهارم♻️
🌿﷽🌿
-سلام.
-سلام لیلی جان.
از پله ھا آرام آرام پایین می روم.
-خوبی؟!.
-خوبم. کجایی؟!.
صدایش خسته به نظر می آید. جواب می دھم.
-تجریشم.
-تجریش؟!. خیلی کار داری اونجا؟!.
دست به دیوار پایین می روم. نفس عمیقی می کشم.
-می خوام برم امامزاده صالح زیارت.
چیزی می گوید که دلم ضعف می رود.
-جانم!. حاج خانم ھوس زیارت کردن؟!.
تکیه می دھم به دیوار کوچه. دست می گذارم روی سینه ام. سعی می کنم با چند نفس
عمیق، به دم و بازدم نامنظمم نظم بدھم.
-حاج خانم خیلی وقته نرفته زیارت حاج آقا.
می خندد و مرا به خنده می اندازد.
-اگه بیست دقیقه صبر کنی منم خودمو می رسونم و یه زیارته دو نفره می ریم. چطوره؟!.
چه چیزی از این بھتر؟!. بی چون و چرا قبول می کنم.
-قبوله.از فروشگاھی سر راه مداد ابرو می خرم و میان ابروھایم می کشم. توی آینه به خودم نگاه
می کنم. ھی لیلی! معلوم است داری چکار می کنی؟!. تا کی قرار است نگویی؟!. به زودی
زمین گیر می شوی و فرھاد را ھم زمین گیر خواھی کرد. آینه را محکم می بندم و بی خیال
صدای وجدانم می شوم.
کنار خیابان منتظرش می ایستم. چند شکلات می خورم تا ضعفم کمتر شود. با شنیدن
صدای بوق، ماشینش را پیدا می کنم و به طرفش می روم. توی ماشین که می نشینم با
لبخند می گویم:
-بازم سلام.
به رویم لبخند می زند و می گوید:
-سلام از منه.
خسته به نظر می رسد. زیر چشمانش سیاه شده و موھای صورتش کمی درآمده اند. ولی
حاضرم قسم بخورم با آرایشی که من دارم پی به رازم نبرد. نفھمد تمام دیشب را درد کشیده
ام و حالا از بی خوابی رنج می برم. نگاھش می افتد روی لب ھای قرمزم. کمی مکث می
کند و بعد دھانش را باز می کند تا چیزی بگوید ولی پشیمان می شود. چشم ھایش را می
مالد.
می گویم:
-خسته ای؟!.
سرش را تکیه می دھد به صندلی.
کار کردیم. حسین اشکش درومده بود ولی بلاخره تموم شد. از امشب دف رو شروع میکنم. بلاخره قسمت جاز تک آھنگمونو تموم کردیم امروز صبح. دو روز تموم شبانه روز روش کار
کنیم. فقط می خوای بری زیارت یا کار دیگه ای داری؟!.
با دیدن قیافه اش پشیمان می شوم.
-خسته ای. می تونیم بذاریم برای یه روز دیگه. برگردیم. ھا؟!
از ماشین پیاده می شود و می گوید:
-تو رو نمی دونم ولی من تا زیارت نکنم برنمی گردم.
می دانم می خواھد به دل من راه بیاید و خودش را بھانه کرده. دوستش دارم. خیلی. می
رویم سمت امامزاده. گامھای او بلند است و من جانی برای تند رفتن ندارم. چند قدم که جلو
می افتد برمی گردد و نگاھم می کند. شانه به شانه اش که می ایستم پا کند می کند و
ھمپای من می شود. در سکوت مسیر را می رویم تا خود امامزاده.
دم در چادر سفید با گلھای آبی سر می کنم و از پله ھا پایین می روم. فرھاد میان حیاط
منتظر من ایستاده. خیره است به من که با قدم ھای کوتاه و آرام به سمتش می روم. کم
کم طرحی از لبخند روی لبانش می نشیند. کنارش که می ایستم. می چرخد و می ایستد
رو به صحن. دست راستش را روی سینه می گذارد و شروع می کند خواندن زیارت نامه.
خیره می شوم به گنبدی که سالھای پیش سیمانی بود و حالا با کاشی ھای فیروزه ای
تزئین شده. نمی دانم امامزاده صالح با کدام راضی تر است. در دل می گویم:
-سلام. من دختر ھمون زنی ام که ھر روز عصر میاد اینجا و واسه شفام دعا می کنه. حالا
خودم اومدم. با مردی که دوستش دارم و کنارم وایساده. میشه پیش خدا پادرمیونی کنی یه
کم بیشتر بھم وقت بده؟!. میشه بھش بگی این مرد رو ازم نگیره؟!. میشه بھش بگی لیلی
رو حرفت حرف نمیاره ولی یه کم بیشتر بذار بمونم. فقط یه کم بیشتر.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنودچهارم🦋
🌿﷽🌿
تا موقعه ی ناهار فقط کار کردیم بعد از اینکه توسط آیه
به خوردن ناهار دعوت شدیم سریع از جا
بلند شدیم و به سمت میز رفتیم آرمان که حسابی از
دست پخت آیه خوشش اومده بود و کلی ازش
تعریف و تشکر کرد اما چیزی که باعث میشد من زیاد از
طعم غذا چیزی نفهمم این بود که با رسیدگی ها و محبت های من به آیه نگاه خیره ومشکوک
بابا و آیه رو خودم حس میکردم
بعد از ناهار سریع با آرمان سر کارمون برگشتیم و مشغول
شدیم دو ساعتی گذشت تا بالاخره همه چی تموم شد آرمان از فرصت استفاده کرد و گفت
:راستشو بگو مخ آیه رو زدی؟
با تعجب نگاهش کردم و با بهت گفتم :پرفسور از کجا به
این نتیجه رسیدی آخه اصلا به قیافه ی
این دختر میخوره که بیاد و با من رفیق شه ؟
-نه والا ولی خب خیلی بهش میرسی نمیتونستم بگم به خاطر اینکه باباش اومد تو خوابم و
تهدید کرد که از اشک دخترش نمیگذره نمیتونستم این جوابو بهش بدم و نه میتونستم بهش بگم
که یه حس ناشناخته به آیه دارم به خاطر
همین برنامه ای که از همون اول برای آیه کشیده بودم رو
براش تعریف کردم گفتم قصدم اینه که
عاشقش کنم و به بابا ثابت کنم همه ی دخترا خیانت
کارن و ارزش لطف کردن ندارن
آرمان فقط با بهت گفت :پاکان این دختر فرق داره
همینکه این حرف از دهن آرمان خارج شد آیه وارد اتاق
شد از چشمهای خیس و آماده ی باریدنش
وفک لرزونش و صورت تمام سرخش از عصبانیت فهمیدم
که گند زدم و آیه همه ی حرفامو شنیده
آیه با بغض و صدایی دورگه گفت :آره آقا پاکان من فرق
دارم فرقه بین دختر حسین خداداد بودن با اون دخترایی که تا حالا باهاشون رو به رو بودی، فرقه
بین منی که فقط به خاطر احترام بهت باهات
خوب شدم. فرقه بین من ساده لوح که فکر میکردم تو ام
میتونی آدم خوبی باشی
آره فرقه و فقط میخوام اینو بدونی که دیگه گول حرفا و
رفتاراتو نمیخورم
ظرف میوه ای که دستش بود رو روی میزم گذاشت و با
عجله از اتاق بیرون رفت
*آیه*
طوری که بابامتوجهم نشه به سمت خونم رفتم وازپله
هادرحالی که باصدایی کنترل شده گریه
میکردم پایین میرفتم که یدفعه صدای قدمهای شخصی
روکه سریع ازپله هاسرازیرشدشنیدم
وبعدهمون شخص که پاکان بودمقابلم ایستادوسریع
گفت:آیه اونطوری که توفکرمیکنی نیست
بی اعتنابه حرفش وبدون اینکه دیگه برام مهم باشه
"شما"خطابش کنم یا"تو"گفتم:بروکنار
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻