#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتنودیکم♻️
🌿﷽🌿
پاکت شیرسویا را از کیفم درمی آورم و تعارفش می کنم. خسته لبخند می زند.
-معده من دیگه به این قرتی بازیا عادت نداره. از صب تا شب ھمین نصفه ساندویچ غذامه.
-اھل تھرانی نیستید.
دست ھایش را دور زانوھایش می پیچاند. نگاھش را می دوزد به روبرو. انگار برگشته به
جایی که از آنجا آمده. میان مردمش. با حسرت می گوید:
-نه اھل ده ام. خیلی از اینجا دوره.
پاکت شیر را برمی گردانم داخل کیفم. من ھم زانوھایم را بغل می کنم. نمی دانم چقدر وزن
کم کرده ام. ولی صورتم لاغرتر شده و کم کم گوشت ھای تنم دارد آب می شود. می پرسم:
-کسی باھاتون نیست؟!.
-نه تنھام.
تنھا؟!. چطور تنھایی از پسش برمی آید؟!. کمی طرفش می چرخم.
-چرا؟!.
سیگاری دیگر روشن می کند. سرش را کمی به طرف بالا می گیرد و دودش را فوت می کند
بیرون.
-کی می خواد باشه؟!. مردم ده وقتی فھمیدن تومور گرفتم، تنھامون گذاشتن. ھر چی
داشتیم فروختیم. بعد شروع کردیم قرض کردن. ھم ولایتی ھام کم کم تا مارو دیدن خودشونو
تو خونه ھاشون قایم کردن. دیگه کسی یه پول سیاه کف دسمون نذاشت. می ترسیدن پول
بخوایم دیگه سرھم بھمون نمی زدن. بی کس شدیم. خدا گرگ بیابونم محتاج نکنه.
دلم می گیرد. من ھم دارم پول جھیزیه ای که مامان از حقوق بابا کنار گذاشته خرج داروھایم
می کنم. ماھی یک میلیون و نیم پولشان می شود.
-زن و بچه دارید؟!.
گربه دارد به ژامبون بیرون زده از نان شاندویچ لیس می زند. ھر دو خیره ایم به او.
-دارم. ولی نیاوردمشون اینجا. اصلا چرا بیان؟!. بیان مثل این بدبختا تو خیابون کنار بیمارستان
چادر بزنن؟!.
نمی توانم تعجبم را پنھان کنم. سرم را به سرعت طرف چادرھای پشت میله ھا می
چرخانم. پس آنھا خانواده ی بیماران سرطانی اند!. مردم بیچاره!. ھم ھمه نامفھومشان به
گوش می رسد. چقدر ما سرطانی ھا مظلویم و کسی به دادمان نمی رسد. آه می کشم.
رو به مرد می گویم:
-از مردم ده دلخورید.
سرش را می چرخاند. نگاه طولانی به من می اندازد.
-مگه تو با این حال و روزت از کسی ناراحت میشی و به دل می گیری؟!.
سرم را به دو طرف تکان می دھم.
نگاھش را می گیرد.
-ما دیگه به جایی رسیدیم که از ھیشکی تو دنیا دلخور نمی شیم. حس ما که می دونیم
داریم می میریم خیلی فرق داره با باقی مردم.
-شبا کجا می خوابید.
-روزا که اینجا پلاسم. تا دارومو بگیرم. شبا ھم میرم گرمخونه راه آھن.
دردم می گیرد. اگر او ھم مانند من شبھا درد داشته باشد میان گرمخانه چه می کند میان
مشتی بی خانمان و معتاد ؟! ھوای اوایل تیرماه خیلی گرم است ولی او کلاه پشمی
پوشیده. فکر کنم لرز دارد.
-به خانواده اتون گفتید که دیگه وقتی ندارید؟!
پاھایش را دراز می کند توی حیاط. نفس ھای کوتاه می کشد. گونه ھای استخوانی اش
بیرون زده. نه ابرو دارد نه مژه.
-چرا باید بگم و ناراحتشون کنم؟!. ھر بار که زنگ می زنن میگم دارم درمان میشم و خیلی
زود خوب میشم. ھر چی کمتر بدونن کمتر غصه می خوردن.
-دلتون نمی خواد برگردید پیششون؟!.
-سرگردون شدم. بعضی وقتا می گم برگردم. ولی تحمل درد کششیدن و مردن تو خونه رو
ندارم.
کارت را از کیفم درمی آورم و می گیرم جلویش. یک نگاه به کارت می اندازد یک نگاه به من.
لبخند می زنم.
-ما یه گروه داریم. کسایی که سرطان دارن ھر ھفته میان اونجا و از خودشون می گن. یه
گروه که داریم خودمون به خودمون کمک می کنیم.
پوزخند می زند.
-بگو ملتو گذاشتین سرکار؟!. یه مشت حرف چرت کدوم دردمو دوا می کنه؟!.
بلند می شود که برود. می دوم جلویش.
-اگه ھیچ کاری ھم نکنه، باعث میشه از حال بدمون بگیم. از تنھاییمون بگیم. اونجا ھمه
خیلی راحت از دردشون می گن. از خشمشون. از اینکه دخترشون ترکشون کردن. یا از
ناامیدمون. اونوقت خالی میشیم و شده یه لحظه حالمون بھتر میشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتنودیکم🦋
🌿﷽🌿
*پاکان*
با شنیدن حرفهای آیه و فهمیدن اینکه دوباره در موردش
اشتباه قضاوت کردم و بعدش هم لو
رفتنم توسط آیه و حال بد بابا حسابی عصبانی بودم با
اینکه دلم نمیخواست اون خرگوش کوچولو رو
اذیت کنم اما زبون درازیش باعث شده بود هر لحظه
خشمم بیشتر بشه و حتی میخواستم ضربه ای
به صورت مظلوم و معصومش بزنم تا شاید اندکی از التهاب
و خشم درونم کم بشه با فریاد بابا دستم
متوقف شد واقعا این من بودم که میخواستم آیه رو بزنم
؟آیه ای که همین امروز خرگوش
کوچولوی خودم خطابش میکردم ؟هیچ نظری نداشتم که
اگه فریاد بابا نبود الان صورت آیه مورد
نوازش دست من قرار میگرفت یا نه حتی فکر کردن به
اینکه صورت خرگوش کوچولو از دست من
ضربه بخوره منو شرمنده ی خودم میکرد چه برسه به
اینکه واقعا دستم رو این کوچولو بلند شه
با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو بهم کوبیدم و شروع
کردم به فکر کردن، آیه گفته بود از دو چیز
نمیگذره و یکی از اونا شکستن قلبش بود و من مطمئن
بودم امروز قلبی برای آیه نذاشتم اینو یاد
آوری نگاه خیره و معصومش به چادرش که زیر پاهای من
خاکی میشد به من میگفت اینو اشک های
معصومانه و هق هق بلندی که موقعه ی رد شدن از جلوی
خونه اش میشنیدم به من میگفت خدایا
من با این دختر چه کردم ؟
با شنیدن صدای بلند قهقه ی بابا و آیه از فکر و خیال در
اومدم حداقل خیالم راحت شد که بابا
حالش خوبه میتونستم ببینم که آیه داره به راحتی
حسرت نداشتن دختر رو براش جبران میکنه ....یا
شاید هم نه ....باید بگم حسرت داشتن یه فرزند خوب رو
براش جبران میکنه
با صدای زنگ موبایلم سریع از جام بلند شدم و جواب داد
آرمان بود و دردسر های دوباره اش
سریع گفتم :سلام چی شده ؟
-سلام داداش گلم چطو
ری خوبی سلامتی ؟
-آرمان حرفتو بزن
-اوووم حرفمو بزنم باشه حرفمو میزنم راستش نمیدونم
خبر داری یا نه ولی ما دوشنبه یعنی سه روز
دیگه قراره یه قرار داد ببندیم با شرکت راه پویان اصفهان
معلومه که یادمه مگه میشه آدم همچین قرار داد
پرسودی رو فراموش کنه-
خب راستش باید بگم که نسخه ی اصلی نقشه ی پروژه ای که قرار بود ارائه بشه گم شده و فقط-
نسخه ی اولیه که پر از خطاهای محساباتی و ارقام و
اعشاره موجوده و خوب راستش....
با حرص گفتم :ارمان خودتو مرده فرض کن
با عصبانیت آماده شدم وقتی بابا و آیه رو دیدم که عین یه
خانواده ی واقعی و شاد کنار هم نشستن
خوراکی میخورن و تلوزیون میبینن برای لحظه ای
حسرت مهربونی و جا و مکان آیه رو خوردم
گفتم
آرمان زنگ زده یه مشکلی تو شرکت پیش اومده
بابا با لحن مشکوکی گفت :این وقت شب چه مشکلی
گفتم
از صبح تا حالا درگیرش بوده آخر سر که دیده از پسش
بر نمیاد منو خبر کرده در ضمن برای-
مدیر عامل و معاون شب و روزی وجود نداره وقتی
مسئولیتی دارم باید تمام وقت بهش رسیدگی
کنم بابا با لحن ناراحتی گفت :ای کاش میفهمیدی در قبال من
هم مسئولی
موقع رفتن حرف بابا بند بند وجودم رو لرزوند راست
میگفت من در قبال بابا مسئول بودم و این تنها
مسئولیتی بود که همیشه بهش بی اعتنا بودم......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻