#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتاددوم♻️
🌿﷽🌿
-چرا نمی خوری؟!.
دستم را جلویش می برم.
-ببین. ماه افتاده تو دستم.
ابروھایش بالا می روند. جوری نگاھم می کند که مثلا" گیر چه خل وضعی افتاده ام!" یا
"خنگ خدا این انعکاس ماه است روی آب". دستم را تکان می دھم و ماه میان حوض دستانم
می رقصد. می خندم و امیریل عمیق نگاھم می کند و پلک نمی زند. دلم می خواھد آرزویی
کنم. فکر می کنم. ولی منی که لحظه به لحظه زندگی می کنم و فردایی ندارم آرزو بی
معنی است. دستم را به لبم می چسبانم و آب و ماه را یکجا سر می کشم.
لرزم بیشتر شده ولی چیزی نمی گویم. خسته ام. خیلی خسته. ضعیف. جانی در بدن
ندارم. دراز می کشم. پتو را تا بیخ گردنم می کشم بالا و چشم روی ھم می گذارم. سکوت
ھمه جا را گرفته. لای پلک ھایم گرم می شود. خواب ھستم و خواب نیستم. لای چشمانم
را باز می کنم. امیریل را می بینم که کلافه سیگار می کشد و روی بام قدم رو می رود.
دوباره پلک می بندم و نمی دانم کی بازش می کنم. امیریل به پھلو روبروی من دراز کشیده و
دستی زیر سرش تا کرده. به من نگاه می کند. پلک که می زنم آرام می گوید:
-لیلی، عزیزم، اگه بیداری بریم پایین.
****
ظھر وقتی به تھران می رسیم انگار کوره ای درونم روشن کرده اند. میسوزم ولی به روی
خودم نمی آورم. تمام راه خودم را به خواب زدم تا حال خرابم را نفھمد. مرتب دارد با این و آن
حرف می زند و کارھایش را راست و ریست می کند. نمی دانم چه مشکلی در مجتمع
جدیدش پیش آمده که خیلی عصبانیست. پنجره را پایین کشیده ام ولی باد ھم چیزی از گُر
بدنم نمی اندازد. فقط می خواھم زودتر برسیم. کنار خانه که نگه می دارد پیاده می شوم.
دستم را به سقف می گیرم تا بتوانم ضعفم را کنترل کنم. کوله ام را روی دوشم می اندازم.
خم می شوم به جلو و می گویم:
-ممنونم که به خاطر من به این سفر اومدی. خیلی خوش گذشت.
نگاھش به جلوست. با انگشت روی فرمان ضرب گرفته.
-برو به سلامت.
ھنوز صاف نایستاده ام که می گوید:
-لیلی!.
-بله.
نگاھم می کند با لبخندی گوشه لبش.
-عالی بود. ممنون.
از ماشین فاصله می گیرم و برایش دست تکان می دھم. وقتی می رود دست می گیرم به
تنه درخت کنار جوی آب. سرم را می گذارم روی دستم. تمام تنم گرگرفته. کشان کشان
خودم را به آپارتمان می رسانم. وارد آسانسور که می شوم کفَش می نشینم. سرم را به
دیوارش تکیه می دھم و با دھان باز ھوا را می بلعم. در که باز می شود دست به میله می
گیرم و به سختی از جایم بلند می شوم. با قدم ھای کوتاه در حالیکه کوله ام را روی زمین
می کشم به طرف خانه می روم. دستم را روی زنگ فشار می دھم.
مامان در را باز می کند. با دیدن قیافه ام با نگرانی می گوید:
-لیلی؟!.
-سلام.
صدایم بی حال و جان است. مامان با نگرانی دستم را می گیرد. تعجب می کند.
-داری می سوزی.
نفس نفس می زنم.
-خوبم. فقط گرممه.
کمکم می کند تا روی کاناپه دراز بکشم. چشم روی ھم می گذارم. می رود و می آید و
دست روی پیشانی ام می گذارد. کم کم تنگ نفس می شوم. مامان با اورژانس تماس می
گیرد و من به بیمارستان منتقل می شوم. تمام وجودم مثل کوره می سوزد. ھوا برای نفس
کشیدن کم می آورم. ماسک اکسیژن را روی دھانم می گذارند. مامان کنارم نشسته و
دستم را در دست گرفته و اشک می ریزد. چشم می بندم. تنھا چیزی که می فھمم صدای
آژیر آمبولانس و گریه ھای مامان است. میان اوھام گرفتارم. میان سایه ھا. نورھا. تاریکی.
تصویر بابا کج می شود. در ھم می پیچد. صدای جیرینگ جیرینگ شترھا و سرنا در ھم قاطی
شده اند. تصویر فرھاد با چشم ھای غمگین کج و معوج می شود. صدای ھق ھق مامان با
بشکن مردھا. می روم بالا و بالاتر و یکباره می افتم پایین و فریاد می کشم کسی مرا بگیرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهشتاددوم🦋
🌿﷽🌿
تقریبادادزدم:فرنوش
که هم پاکان هم باباباتعجب نگاهم کردن
فرنوش :باشه باباعتیقه اصلا میرم برای خان داداشم یه زن
خوشگل میگیرم تااون چشمای خوشگلت
ازکاسه دربیاد
-خدافظ-
ایییش خدافظ عصرمیام-
بروبگیر داداشت ارزونی خودت اییییش
تماسو قطع کردم وریز خندیدم وبرگشتم سرمیز،نشستم که
پاکان بافضولی پرسید:چی میگفت؟
طوری نگاهش کردم که بفهمه حرفای من ودوستم به اون
ربطی نداره اما انگار نگرفت چون طلبکارانه
پرسید:هاچیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ جوابمو بده
یه باردیگه بابا جوابشوداد:به توچه؟
پاکان شوکه شدوبا اعتراض گفت:بابا
-خب باباجان خودت باعث میشی ادم باهات بدصحبت کنه
اخه توچیکارداری این بچه بادوستش چه
حرفایی زدن شایدداشتن غیبت تورو میکردن بایدبیاد تو
روت بگه؟
سریع گفتم:بابامن غیبت نمیکنم
باباخندید:میدونم دخترم شوخی کردم
اماپاکان انگارجدی گرفته بود:پس پشت سرمن غیبت
میکنی؟ اره؟
من به بابانگاه کردم بابابه من...یدفعه باهم زدیم زیرخنده
وپاکان متعجب گفت:چی شد؟به من
میخندین؟
بابا قاشق اخر شو گذاشت داخل دهنش وبی توجه به پاکان
که شاکی به مانگاه میکرد گفت:آیه
بابادستت دردنکنه خیلی خوشمزه بود
لبخندزدم:نوش جونتون
من میرم اتاق کار عزیزم یکم کار دارم
-برید اما زیادخودتو توروز تعطیلی خسته نکنید-
-باشه دخترگلم
بابا از اشپزخونه بیرون رفت ونگاهم به مسیررفتنش بودکه
یدفعه صورت پاکانو با فاصله چندسانتی
ازصورتم دیدم ترسیدم ویک مترپریدم هوا و هین بلندی
"کشیدم ...ازاون سرمیزخودشوکشیده
بودوزل زده بودبه من ...همینطورکه دستموروقلبم گذاشتم
گفتم:ترسیدم اقاپاکان
نگاهش روجزبه جزصورتم چرخیدودراخرروچشمام متوقف
شد
حس کردم توچشمای رنگ روشنش شیطنت موج میزنه
:پس پشت سرم غیبت میکنی خرگوش
کوچولو؟
نمیدونم چرا ازاینکه خرگوش کوچولوخطابم کرد بدم
نیومد...حتی خوشمم اومدنمیتونستم پیش
خودم منکربشم که دلم خواست همیشه خرگوش
کوچولوصدام بزنه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻