#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتادپنجم♻️
🌿﷽🌿
تا برسیم استودیو روژین و حسین حرف می زنند. تمام حرفشان
در مورد آلبومی است که تکلیفش معلوم نیست. من و فرھاد و کافکا ساکتیم.
وقتی می رسیم استودیو، درست مثل بچه آدم سرم را می اندازم پایین و اولین نفر می روم
تو. با جانی احوالپرسی می کنم. مثل ھمیشه سرحال است. فرھاد کنارش می ایستد و
باھاش حرف می زند. از موقعی که سوار ماشین شده ایم تا حالا حتی یکبار ھم نگاھم
نکرده. غمگینم. خیلی غمگین. نفسم سنگین است. فرھاد دوبار دست می زند و رو به گروه
می گوید:
-آخرین تمرین امروزه. میریم اون تو و بھترین کارتونو نشونم می دید. فھمیدید؟!.
حسین در حالیکه چوب ھایش را در می آورد می گوید:
-به امام رضا اگه تایید نشدن آلبوممون راست از آب دراد خودمو از ھر چی موسیقیه می
کشم کنار. میرم عمله میشم. تُف تو این ھنر که آدم از جونش مایه میذاره و تھش تفم
نمیندازن کف دستمون.
فرھاد جلو در اتاق می ایستد. به تک تک افراد گروھش نگاه می کند.
-اول از ھر چیزی یادتون نره که ما واسه دلمون داریم اینکارو می کنیم.
روژین بند گیتارش را روی دوشش می اندازد و غر می زند:
-منم با حسین موافقم. اگه تایید نشه این کارو ول می کنم. گورپدر دل و ھنر. منم میرم
گارسون میشم.
دلم می سوزد برایشان. ناامیدی میانشان موج می زند. لب و لوچه ھمه آویزان است ولی باز
ھم اینجایند تا تمرین کنند. فرھاد در اتاق باکس را باز می کند و می رود تو و می گوید:
-ھر کس می یاد این تو، پول و دل و کنسرت رو فراموش می کنه و میاد. وگرنه بشینه بیرون و
ھر وقت آماده شد بیاد تو.
یکی یکی پشت سرش وارد اتاق می شوند. حال حسین از ھمه گرفته تر است. کافکا مثل
ھمیشه است. سرد. مثل یک تکه یخ، شاید کوه. نگاه می کنم به خودش که ھدفون را روی
گوشش می گذارد. دلم می گیرد از کم محلی ھایش. دلم می گیرد از دریغ کردن محبت
ھایش. جانی پشت سیستمش می نشیند. چشمش که به من می افتد لبخند می زند.
-دلخوره ازت. می دونی چند روزه داره بھت زنگ می زنه و تو محلش ندادی؟!. حق بده بھش.
ببین با چه نقشه ای کشیده ات اینجا؟!
سرم را پایین می اندازم. دردم را فقط خودم می فھمم.
کاملا به طرف من می چرخد.
-تو جای خواھرم، فرھادم عین داشم. می خوام بگم فرھاد رفیق چندین و چند سالمه. عین
کف دست می شناسمش. مردیه که اگه یه گوشه چشم بھش نشون بدی اَ جونش واست
مایه می ذاره.
لایه ای از اشک تصویر جانی را مات می کند. صورتم را طرف مخالف می چرخانم و آه می
کشم. جانی ادامه می دھد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهشتادپنجم🦋
🌿﷽🌿
*پاکان*
همه چی خوب بود...همه چی طبق خواسته های قلبم
بود...من بودم...آیه بود...ویه دنیااحساس
شیرین...یه دنیااحساس که هرلحظه که میگذشت
وجودمونو لبریزمیکرد...ازنگاه هایی که برای اولین
باربی پروابهم مینداخت...ازلبخندهای
شرمگینش...میفهمیدم که اونم حال منوداره...اونم مثل من
حالش خوبه...اونم مثل من قلبش به تپش
افتاده...وچقدرازاینکه وقتی میدیدم خرگوش کوچولوی
من ازاینکه مال خودم خطابش میکنم ذوق میکنه
وخجالت هم میکشه لذت میبردم...آیه برام
متفاوت بود...خاص بود...ناب بود...آیه
شایددختربابابابوداماخواهر من نبود...آیه تمام احساسات
خوبم بود...تمام باورم...تومدتی که شناختمش باکاراش
ورفتارش بهم این باوروداده بود که نجابت
وپاکی وجوددارن...بانجابت وپاکی که تووجودش داشت این
باوروبهم داده بود...لحظات خوبی
رومیگذروندیم که نگاه سرکش من همه چیوخراب
کردوآیه توچندلحظه محوشد...تمام لحظات
شیرین کناررفت آیه رفت ومن موندم بایه
دنیاپشیمونی...کاش نگاهموکنترل میکردم...کاش
اینطور نمیشدتاآیه هنوزهم اینجابود...کنارمن...کاش
...اماحالا آیه نبودومن مونده بودم باکلی ظرف
که فقط بخاطربودن درکنارخرگوش کوچولوم میخواستم
بشورمشون وحالا حتی تحمل
دیدنشونونداشتم...
***
عصربودتوسالن نشسته بودم وبه لحظاتی
که من وآیه غرق هم شده بودیم
فکرمیکردم...وهرلحظه که میگذشت پشیمونیم
بخاطرخراب کردن اون لحظات
بیشتروبیشترمیشد...صدای زنگ آیفون ازفکراوردتم بیرون
بلندشدم وبه سمت آیفون رفتم وبه
صفحش نگاه انداختم فرنوش بود ...پس بگو ظهرداشتن
قرارمیذاشتن...دروبدون حرفی بازکردم
ورفتم سمت درساختمون وبازکردم ومدتی بعدفرنوش
جلوم ظاهرشدن بادیدنم اخم کردامامودب
سلام کردومن هم جوابشودادم
پرسید:آیه کجاست؟
که ازپشت سرم صدای آیه اومد:آیه اینجاست
هردوبه سمت هم دوییدن وپریدن بغل هم انگاری که
۱۰ ساله همدیگه روندیدن...من هم دست
کمی ازاونانداشتم چون خیره شده بودم به آیه انگارنه
انگارکه ظهرکم مونده بودبانگاهم دختره
رودرسته قورت بدم...ازهم جداشدن وفرنوش
پرسید:حاضری بریم؟
-اره بریم
باکنجکاوی پرسیدم:کجا؟
آیه نیم نگاهی بهم انداخت وباحالت رسمی گفت :میریم
بیرون
وبعددست فرنوشوگرفت و"بااجازه ای"گفت وبیرون رفت
وفرنوش روهم دنبال خودش کشید
سریع رفتم طبقه بالا و وارداتاقی شدم که پنجره اش روبه
خیابون بود...پنجره روبازکردم وبه بیرون
سرک کشیدم یدفعه چشمم خوردبه ماشین فرهود...یعنی
قراربودسه تایی برن بیرون؟ دیگه
منتظرنشدم فرنوش وآیه سوارماشین شن وبرن وپنجره
روباتمام توانم کوبیدم ولگدمحکمی به
دیوارزدم وفریادزدم:لعنتی
چرابایدآیه باخواستگاری که بهش جواب منفی داده بره
بیرون؟؟؟...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻