#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتادچهارم♻️
🌿﷽🌿
فرھاد ساز می زند و مامان گریه می کند. امیریل با ماشین زردرنگ میان شن ھا فرو می رود
و من از بلندی می افتم پایین. ھمه جا تاریک می شود. ھمه جا سکوت. تاریک و ساکت.
لای چشمھایم را که باز می کنم ھمه جا تاریک است. از وسط تاریکی نوری سفید شروع
می کند به تابیدن. کم کم ھمه جا روشن می شود و من می توانم مامان را ببینم که پایین
تختم نشسته و با صدای بلند قرآن می خواند. پلک ھایم سنگین است و رمقی ندارم. بی
جان صدایش می کنم:
-مامان.
قرآنش را روی میز می گذارد و به سمتم می دود. شروع می کند گریه کردن با صدای بلند.
بغض در گلوی من می نشیند. چه خوب است که دوباره می بینمش. چه خوب است که
تنھایش نگذاشته ام. اگر می مردم چی؟!. دستم را می گیرد و شروع می کند بوسیدن.
-دردت به جون مامان. عمر مامان. نفس مامان. قربون قد و بالات. قربون صدات که دوباره می
شنومش. مامان فدای چشات که بازش کردی.
اشکش راه می گیرد روی پوست دستم. زبان می کشم روی پوسته ھای ورآمده لبم.
-خوبم. مامان.
سرش را می گذارد روی سرم و زار زار گریه می کند.
-نباشم روزی که نبودنتو ببینم.
دستم را بلند می کنم و می گذارم روی دستش. باید حواسش را پرت کنم.
-آب.
اشکھایش را تند تند پاک می کند و می گوید:
-باشه. باشه.
لیوان آبی می آورد. دست زیر سرم می گذارد و جرعه جرعه در دھانم می ریزد. سرم را که
می گذارم می پرسم:
-چه وقته روزه؟!.
کنار تختم می نشیند و دوباره دستم را میان دستانش م یگیرد.
-نه شبه. از ظھر تقریبا نیمه بیھوشی. به خاطر عفونت و کم آبی.
در باز می شود و امیریل می آید تو. مامان با شادی می گوید:
-چشماشو باز کرد.
امیریل چشم می دوزد به من. با اخم. شده است امیریل مجتع نه مردی که در کویر ھمراھم
بود. مامان بلند می شود و می رود بیرون. امیریل ھمچنان مستقیم نگاھم می کند. نگاھم را
می دوزم به ملحفه سفید رویم. طاقت نگاه نامھربانش را ندارم.
می رود و پشت پنجره می ایستد. آرام می گویم:
-امیریل.
-ھیچی نگو.
-من.
با عصبانیت بر می گردد طرفم. دست ھایش را پشتش زده.
-اونقدر آدم حسابم نکردی که بگی حالت خوب نیست. که تب داری.
-به خاطر من اومدی کویر. برای کارت مشکل پیش اومده بود. من فقط نمی خواستم بیشتر
اذیت شی.
می آید بالای سرم می ایستد. خم می شود روی صورتم.
-می دونی کی اذیتم شدم؟! وقتی بابی سرزنشم کرد چطور مواظب دختری که باھام بوده
نبودم و یه ساعت بعد از جدایی از من از تب و کم آبی تقریبا از ھوش میره. باعث شدی
خجالت بکشم لیلی.
صاف می ایستد و بی خداحافظی اتاق را ترک می کند. چشم می بندم و نفس عمیقی می
کشم.
مامان می آید تو. کنارم می نشیند.
-اشتباه کردی عزیزم. باید بھش می گفتی.
اخم می کنم.
-بھش می گفتم تا اون دلش به حالم بسوزه. من ترحم کسی رو نمی خوام.
مامان موھایم ریخته روی پیشانی ام را کنار می دھد و بوسه ای می زند.
-از ظھر مثل مرغ سرکنده است. بین محل کارش و اینجا در رفت و آمده. حتی خونه ھم
نرفته. کامبیز اومد اینجا و حسابی سرزنشش کرد. بنده خدا سرشو انداخت پایین و لب باز
نکرد.
یکدفعه انگار چیزی یادم آمده باشد می گویم:
-شما که چیزی در مورد بیماریم بھش نگفتید.
مامان بلند می شود از جایش.
-نه. ھمون چیزی که دکتر گفت رو گفتم. عفونت و کم آبی.
سرم را با خیال راحت روی بالش می گذارم. میان این ھمه خواب و بیداری دلتنگ یک نفرم.
خیلی دلتنگ.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتادچهارم♻️
🌿﷽🌿
دو روز از بستری شدنم گذشته. حالم بھتر شده ولی حال دلم نه!. گوشی ھمراھم زنگ می
خورد. مامان عینک را از روی بینی اش بر می دارد. گوشی را که نگاه می کنم قلبم فشرده
می شود. مامان لپ تاپش را می بندد. عینک را می گذارد رویش. می آید و کنارم می
نشیند. گوشی را از میان مشت من می کشد بیرون. نگاه می کند به نام فرھاد. برایش از
فرھاد گفته ام. نمی خواھم بین من و مامان نگفته ای باشد.
-باید بھش بگی.
نگاه از اسم روی صفحه گوشی نمی گیرم.
-چرا باید بگم وقتی قراره دیگه نبینمش؟!.
تماس که قطع می شود، مامان گوشی را می گذارد کنارم.
-می دونی این ھمه زنگ زدنش یعنی چی؟!
جوابی برایش ندارم. مامان تو می دانی دلتنگ بودن یعنی چی؟!.
-می دونی داری در حقش بد می کنی؟!.
مامان تو می دانی دلم عاشق شدن می خواھد یعنی چی؟!.
-می دونی که حق ندار...
دراز می کشم و پتو را روی سرم می کشم و با ناله می گویم:
-می دونم. می دونم. من حق زندگی کردن ندارم. حق عاشق شدن ندارم. حق اینو ندارم که
کسی دوستم داشته باشه چون یه بیمار سرطانی ام.
به گریه می افتم.
-ولی مامان این حق نداشتن خیلی درد داره. خیلی.
در آن تاریکی زیر پتو، دست می گذارم روی قلبم که مچاله شده است. زمزمه می کنم:
فرھاد.
و قلبم بیشتر مچاله می شود. نمی دانم این چجور دوست داشتن است که حتی آوردن
اسمش قلبم را زیر و رو می کند!. آرام بگیر. آرام بگیر دل من. باید به پای من بسوزی! اینجا
خبری از لیلی و مجنون نیست. اینجا فقط یک لیلی بیمار است که حق ندارد مجنونی داشته
باشد. ھق می زنم. مامان از روی پتو نوازشم می کند. سرش را می گذارد روی شانه ام و
می دانم او ھم دارد اشک می ریزد.
*
پشت لپ تاپم نشسته و به وبلاگم رسیدگی می کنم . به پیام ھا جواب می دھم. مامان
دانشگاه است و ھر چند ساعت یکبار زنگ می زند. نگرانی که سعی در مخفی کردنش دارد
را خیلی خوب حس می کنم. این روزھا کارھای عجیب غریب زیاد می کند. ھر روز از دانشگاه
می رود امام زاده صالح. اشک می ریزد. به من زنگ می زند و می گوید "شفاتو از آقا
خواستم لیلی." دیشب ھم موقع شام یکدفعه گفت:" نذر کردم شفا پیدا کنی، سال دیگه
اربعین، پای پیاده ببرمت کربلا". بعد به گریه افتاد و غذا زھرمان شد. تسبیح از دستش نمی
افتد. بیچاره مامان!. نمی داند من قبلا خودم را با زنده ماندن بابی معامله کرده ام.
صدای زنگ گوشی ام بلند می شود. نگاھش می کنم. شماره ناشناس است. با تردید جواب
می دھم.
-بله.
-تو کجایی بابا؟!.
صدا آشناست ولی صاحبش را به یاد نمی آوردم.
-شما؟!.
-تازه میگه شما!. روژینم.
قلبم فرو می ریزد. ھر چیزی که به فرھاد مرتبط می شود قلب مرا به درد می آورد. بی اختیار
از پشت صندلی بلند می شوم و داخل اتاق قدم رو می روم.
-سلام. خوبی؟!.
-آره خوبم. آدرس خونه اتونو بده. کارت دارم.
دو دل می گویم:
-خونه؟!. کارتو ھمینجوری بگو خب؟!.
-دوست نداری منو ببینی یا نمی خوای خونه اتونو ببینم؟!.
می ایستم. دست روی صورتم می گذارم. دلشوره می گیرم.
-اتفاقی افتاده؟!. چیزی شده روژین؟!.
می خندد.
-نه بابا!. می خوام ببینمت. حالا آدرسو میدی یا نه؟!.
آدرس را می گویم و او قطع می کند. بی قرار می شوم. اگر آدرس را به فرھاد بدھد چی؟!.
به آشپزخانه می روم. کتری را روی گاز می گذارم. نکند از فرھاد خبری دارد؟!. می روم داخل
نشیمن. می نشینم روی کاناپه و مرتب صفحه سیاه گوشی را نگاه می کنم. نکند اتفاق
بدی افتاده باشد و روژین به من نگفت؟!. بعد از نیم ساعت بالاخره زنگ می زند. سریع جواب
می دھم:
-بیا واحد ھجده.
-تو بیا پایین. من بالا بیا نیستم. بیا بریم دوری بزنیم.
-چایی گذاشتم.
-خانم مھمون نواز بمونه واسه بعد. بیا پایین منتظرم.
دیگر مطمئن می شوم اتفاقی افتاده وگرنه روژین اھل آمدن خانه ما نیست. با بی قراری
لباس می پوشم و می روم پایین. قلبم توی سینه می کوبد. تا پایم را از آپارتمان بیرون می
گذارم از دیدن صحنه روبرو خشکم می زند. ھمه داخل ماشین فرھاد نشسته اند. پس ھمه
اش نقشه بود تا من را با فرھاد روبرو کنند!. روژین پیاده می شود.
-بدو بیا دیگه. می خوایم بریم استودیو کارای ضبط.
او حرف می زند و چشم من ثابت مانده روی مردی که پشت فرمان نشسته و نگاھش را
دوخته به خیابان. نم اشک در چشمانم می نشیند. قلبم آتش می گیرد. حالا می فھمم
چقدر دلتنگ این مرد بودم و ھستم و باید برای ھمیشه از او جدا شوم. دلم پر می شود از
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهشتادچهارم🦋
🌿﷽🌿
چندساعت پیش باهام
بدرفتارکردوحالا شده بودم خرگوش کوچولوش
...حالا نگران دستای من بود؟؟؟منم آیه چندساعت پیش
نبودم...من مسخ شده آیه سابق
نبودم...چرامن وپاکان طی چندساعت انقدرفرق کرده
بودیم؟...چرا انقدر حالم خوب بود...اروم
اروم...فقط یه چیز درونم نااروم بودواون هم تپش بی
قرارقلبم بود...وچراحس میکردم پاکان هم مثل
من قلبش توهرتپش خودشو محکم به سینه
میکوبه؟...چراحس میکردم که پاکان هم مثل من
فرورفته تو یه خلسه شیرین ...حسم میگفت...اونم حال
منوداره حسم میگفت اونم خوبه اونم ارومه
اونم لبریزه ازیه حس قشنگ. یه حس تک...یه حس خاص
...یه حس ناب...یه حسی که شایدتکه ای
ازوجودخداباشه...زبونم به زورچندتاکلمه گفت:دیگه
دستکش نداریم
بشقاب ازرودستم کناررفت اماتاخواستم ظرف کفی روآب
بکشم دوتادستکشای صورتی رنگی
روکه تودستش بودن دراوردوگرفت سمتم وگفت:تودستت
کن.لبخندی زدم...خوب بود خیلی خوب...واین خوب بودنش
خیلی عجیب بود...
گفتم:اماتو...
سریع ساکت شدم...من گفتم "تو؟ "منی که همیشه
شماخطابش کرده بودم انقدرصریح باهاش
غیررسمی صحبت کرده بودم؟چی تواین پاکان
جدیدبودکه باعث تغییرلحن حرف زدنم باهاش شده
بود.
لبخندشیطانی زدوگفت:چه عجب دیگه داشتم
ناامیدمیشدم.
لب پایینیموبه دندون گرفتم کاش به روم نمیاورد وخجالت
زده ام نمیکرد...همینطورکه شرمگین
نگاهش میکردم مسیرنگاه شودنبال کردم ...نگاهش رولبهام
متوقف شدوخیره...ومن سرخ شدم
وسریع ازش روگرفتم بشقابوکه تمام این مدت تودستم بود
روتوی سینک گذاشتم ودستموشستم
وبدون اینکه نگاهش کنم بااخمی که بخاطرنگاه خیره اش
به لبهام روصورتم نقش بسته
بودگفتم:شمابشورین من میرم
وقبل ازاینکه بتونه اعتراضی کنه یامانعم بشه ازاشپزخونه
بیرون رفتم وبه خونم پناه بردم وسریع
دروقفل کردم وروزانوهام نشستم .به درتکیه دادم کلافه
دستی به صورتم کشیدم ...همه چی خوب
بود...همه چی عالی بود...ومن فراموش کرده بودم پاکانی
که داره به من میگه خرگوش کوچولو
وهمینطور منومال خودش خطاب میکنه ...پاکانی که بهم قشنگ نگاه میکنه...پاکانی که نگران خراب
شدن دستای منه همون پاکانیه که فرهود ازهمون روزاول
میگفت ادم درستی نیست ...همون پاکانه
که تودیداراول اونو هم خواب دختری دیدم که بهش محرم
نبود...دختری که فقط دوست دخترش
بود...پاکانی که دیشب کناریه دختربوده وشبشوبااون
گذرونده...پاکانی که یه دختربازه....من
فراموش کرده بودم ونگاه خیره اش به لبهام یادم
اورد...یادم اوردکه پاکان باسابقه درخشانی که
داره ادم قابل اعتمادی نیست...یادم اوردکه پاکان همونیه
که یه بار ازفرصت استفاده کردوبغلم
کرد...پس بازهم میتونست ازفرصت استفاده کنه...اون نگاه
خیره همه چیزای تلخویادم
اورد و شیرینی لحظات خوب بودن پاکان همیشه بد اخلاق
روازیادم برد...وشایداون نگاه تلنگری
بودازطرف خدا...که خودموکنترل
کنم...خودمو...نگاهمو...قلبمو...
شایدخدامیخواسته بهم بگه
بهش
اعتمادنکن...اون همون پاکان سابقه...شایدخدامیخواست
بگه بین خودم وپاکان حدو حدودی تعیین کنم...شایدمیخواست بگه پاکانوبذارم تو محدوده خط
قرمز...ومن بایدهمین کارومیکردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻