#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهفتادپنجم♻️
🌿﷽🌿
-دردت به جونم مامان نکن این کارو. بریز بیرون. داد بکش.
اشک از گوشه چشمش می آید بیرون. بدنش را تاب می دھد به جلو و عقب. به سمت
آشپزخانه می دوم. آب توی لیوان می ریزم و چند حبه قند داخلش می اندازم که ناگھان
صدای ضجه مامان در خانه می پیچد. لیوان را میان انگشتانم فشار می دھم. خدایا بھش صبر
بده. صبر زیاد!. مامان پشت ھم جیغ می کشد. لیوان را روی کانتر می گذارم و می روم داخل
ھال. مامان دور خودش می چرخد و دست به یقه لباسش گرفته و از عمق وجودش ضجه می
زند. درونم می لرزد. به گریه می افتم. مامان عزیز من!. مرا که می بیند با التماس و گریه می
گوید:
-بگو دروغه لیلی!.
روی زمین می نشینم و سرم را به دو طرف تکان می دھم. دوباره سرش را رو به بالا می
گیرد و جیغ می کشد:
-خدااااااااا.
شانه ھایم می لرزند. مامان دست ھایش را کنار صورتش می گذارد و زار می زند.
-بگو داری اذیتم می کنی لیلی؟!.
داد می زند:
-خدااااااااااا.
با زانو روی زمین می افتد. می روم جلو. بلند می شوم. می پرم بالا و پایین. دست و پاھایم
را تکان می دھم. دست آخر، دست ھایم را از ھم باز می کنم و می گویم:
-ببین. ببین مامان. من می پرم. راه می رم. می شنوم. حرف می زنم. پس حالم خوبه.
بلند می شوم و روی دو پا می پرم. بالا و پایین.
-مامان منو نگاه کن. ببین می تونم بپرم. می تونم راه برم. ببینم. بشنوم. پس حالم خوبه.
ناراحت نشو مامان جان.
گوش نمی دھد. با دو دست روی ران ھایش می کوبد. دست ھاش را می گیرم و می گذارم
روی گونه ھای خیسم.
چشم ھای بارانی اش را می دوزد در نگاه خیسم.
-تو ھم می خوای تنھام بذاری؟!. تو ھم می خوای باھام بد تا کنی لیلی؟!.
سرش را روی به آسمان می گیرد: آی خدااااا!.
دست ھایش را فشار می دھم.
-مامان ببین من باھاش کنار اومدم. بببین منو. حالم خوبه.
مامان انگار نمی شنود. پشت ھم تکرار می کند.
-می خوای بری آره؟!. می خوای منو تا عمر دارم داغدار کنی؟!.
دستھایش را از میان دست ھایم بیرون می کشد و شانه ھایم را می گیرد.
-کی بھت این اجازه ارو داده؟!. من؟!. لیلی. عزیز مامان.
سرش پایین می افتد و شانه ھایش به لرزه می افتند. دستھایش شل می شوند و آویزان
می شوند کنارش. ھق ھق می کند. دستانم را دور شانه ھایش حلقه می کنم و سرش را
روی شانه ھایم می گذارم و آرام بیخ گوشش می گویم:
-آروم باش مامان. آروم باش. قبولش کن مثل من. اونوقت آروم میشی. بھش عادت می کنی.
اگه یه روز درد نکشم تعجب می کنم. اگه یه روز اشتھام خوب باشه تعجب می کنم. عادت
می کنم ھر روز که بلند میشم تار موھامو از روی بالش جمع کنم. به دردم میشه عادت کرد
مامان. فقط مثل من باید اول ھضمش کنی.
صدای گریه مامان شدت می گیرد.
-می برمت دکتر. اشتباه شده. من می دونم.
پشتش را نوازش می کنم.
-میریم دکتر. ھرجا تو بگی. ھر چی تو بخوای.
از جایش بلند می شود و می رود اتاقش. در را قفل می کند و تا حالا که دم دمای صبح است
صدای ناله و ضجه ھایش را از پشت در بسته می شنوم. کجایی بابای بی وفا؟!. خوب خودت
را از مشکلات کشیدی کنار؟!. جایت خوب است؟!. ھمه چیز را گذاشتی روی دوش من و
مامان و بی خیال رفتی؟!.
خدایا صدای گریه مامانم را می شنوی؟!. اصلا خدایا تو به من بگو بابا زیر خاک برایم گریه می
کند؟!. من با درد نوشتم تو ھم با درد می خوانی؟!. گریه ھای مادرم را می خوانی؟!. اشک
ھای من را چی؟!.
.خرداد آخرین .لیلی-
Leili. The last spring
وبلاگم را می بندم. می خزم توی تختم و پتو را می کشم روی سرم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهفتادپنجم🦋
🌿﷽🌿
توی اتاق کار بابا روی کاناپه نشستم و کتاب نیمه بازی که
روی میز بود رو برداشتم و همینطور که
ورقش میزدم گفتم :الکی خودتو ناراحت نکن..ناراحت نکنم ؟پاکان داری چیکار میکنی تو دوسال پیش بدون اینکه به من بگی میخواستی ازدواج- کنی ؟
-نه بابا مگه دیوانه ام که بخوام ازدواج کنم ؟ پس آیه چی میگه ؟
-چرت و پرت-
با اخم نگاهم کرد و گفت :اصلا تو تو بهشت زهرا چیکار
میکردی ؟
با لبخند گفتم :آیه و فرنوش و تعقیب میکردم که به خودم
و تو ثابت کنم آیه اون دختری که من و تو فکر میکنیم نیست که یهو مچم رو گرفت منم کنار قبر
یه دختره نشستم گفتم به خاطر نامزدم اومدم یه داستانی هم سرهم کردم
-پس آیه چی میگه که داشتی گریه میکردی
-بابا جدی یه سوال؟ من تاحالا کی توکل عمرم گریه کردم که الان تو این سن بخوام گریه کنم؟خنده ام گرفته بود رومو برگردوندم چون شونه هام از
خنده میلرزید آیه فکر کرد دارم گریه
میکنم
بابا با خنده گفت :بیا برو بیرون مار هفت خط
تعظیم کوتاهی کردم و گفتم :دست پرورده ایم....
صبح زود به همراه بابا و آیه به سمت بهشت زهرا رفتیم
بابا نذاشت آیه کاری کنه و اونو تنها
گذاشت و مسئولیت پخش کردن حلوا رو خودش به عهده
گرفت و به زور این مسئولیت رو به من
هم قبولوند .البته نذاشت ازش زیاد دور باشم چون به
منکه اعتمادی نبود ممکن بود همشو خودم
بخورم بعد از تموم شدن حلوا ها و درد ودل های آیه
تصمیم به برگشتن گرفتیم که بابا به ما گفت
بریم تو ماشین تا اونم یه درد و دلی با بابای آیه بکنه
نیم ساعتی که توی ماشین نشسته بودیم و خبری از بابا
نبود با بی حوصلگی به سمت قبر بابای آیه
رفتم ، بابا رو دیدم که سر قبر سرهنگ نشسته و داره با
شدت زار میزنه با تعجب به بابا نگاه کردم
برای چی اینطور شدید گریه میکرد این دین چی بود که
بابای منو اینطور به گریه واداشته بود ؟
بابا همچنان داشت گریه میکرد دیگه طاقت نیاوردم و
نزدیکش شدم با شنیدن صدای پاهام به سمتم
برگشت و وقتی من رو دید با تعجب نگاهم کرد سریع
اشکاش رو پاک کرد ....هیچ وقت به جز
موقعی که لعیا مرده بود اشک بابا رو ندیده بودم که
هرچند گریه کردن برای اون زن بی لیاقت
واقعا یه قلب اقیانوسی میخواست و روحی به بزرگی خود
دنیا
بابا با تعجب گفت :اینجا چیکار میکنی پاکان مگه نگفتم
تو ماشین بمونید ؟
مشغول گشتن دور و اطراف من بود که پرسیدم :دنبال
چی میگردی بابا؟پس آیه کو؟...تو ماشینه دیگه خودت گفتی تو ماشین بمونیم-
-چقدر هم تو گوش دادی واقعا-
اشاره ای به قبر حسین خداداد کردم وگفتم :بابا این مرد
کیه ؟
جواب داد :بابای آیه
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که خندید و گفت :خب
بابای آیه است دیگه چی بگم ؟خودم میدونم بابا آیه است میخوام بدونم این مرد دقیقا
کی بوده که تو براش اینطوری گریه-میکنی چیکار کرده چه دینی به گردنته که داری خودتو
به آب و آتیش میزنی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻