#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_بیستهشتم
از صدای خاله بیدار شدم که می گفت : لیلا جان خوبی خاله ؟
و کنارم نشست ..و دست زد به پیشونیم وادامه داد هنوز که تب داری ...
گفتم : نه خاله جون خیلی بهترم دلم می خواست امروز پیشتون باشم ...سری تکون داد و گفت : ای خاله جان نمی دونی چه روز بدی بود ..
گذاشتیمش تو خاک سرد و اومدیم نبودی ببینی ..
جواد خان من الان زیر خراوار ها خاک خوابیده .. انگار اصلا نبوده ..ای دنیا ی بی وفا ..
بعد ایران بانو و عروس خاله اومدن به دیدن من ....
حالا همه دور رختخواب من نشسته بودن از خوبی های جواد خان می گفتن و گریه می کردیم ...
اما ملیزمان اصلا پیش من نیومد ..چند بار سراغشو گرفتم ...گفتن حال خوبی نداره ..دلم می خواست برم پیشش و دلداریش بدم ..ولی درد خودم کم نبود ...
وقتی اونا رفتن و من تنها شدم ..هرمز یک سرک تو اتاق کشید و پرسید لیلا خانم چطوره ؟
گفتم : خسته نباشین خوبم شما خوبین ..
اومد تو و همونجا جلوی در ایستاد و گفت : چطور می خوام باشم ..؟بابام رو امروز به خاک دادیم و برگشتیم ..تو بگو ، هنوز تب داری؟گفتم : فکر کنم یکم ,,,زیاد نیست ...
گفت : میگم فردا دکتر بیاد دوباره تو رو معاینه کنه ...
گفتم تو که خودت دکتری ..
گفت : می زاری معاینه ات کنم ؟ من که دلم می خواد ..اما تو نمی زاری دست بهت بزنم ....از خجالت سرخ شدم ...
اینو گفت و یک مرتبه خانجان خودشو انداخت تو اتاق و در حالیکه معلوم بود خیلی عصبی و ناراحته و تقریبا می لرزید ..
گفت : بسه دیگه لیلا تو بخواب ..هرمز فورا زود متوجه شد که خانجان حرف اونو شنیده دستپاچه از اتاق رفت بیرون ..
خانجان همینطور که حرص می خورد و می زد پشت دستش وگفت : خاک بر سر من کنن ..
نامحرم اومده تو اتاق تو بدون چادر داری باهاش حرف می زنی معلوم اینحرفا رو بهت می زنه .. این پسره از تو چی می خواد ؟
گفتم : خانجان یواش میشنون ..اینطوری نکن ..من و هرمز مثل خواهر و برادر هستیم .. چند ساله با هم زندگی می کنیم ..
گفت : دستم بشکنه ..خاک بر سر من بکنن با این دختر داریم ...... تقصیر خودمه ..من بی عقلم .. که اجازه دادم تو بیای اینجا زندگی کنی ..اگر حسین بفهمه تو بی حجاب شدی زنده نمی زاره تو رو ,,,منم دم خورشید کباب می کنه ..
گفتم : به اون چه مربوط ؟ دسشتو زد به کمرشو گفت : به به خوشم باشه زبونم که در آوردی قد بیل ,,
حالا من می دونم باید چیکار کنم ...و رفت و یک چادر نماز آورد و پرت کرد جلوی من و گفت سرت می کنی بدون اون نبینم راه بیفتی تو خونه چه نامحرم باشه چه نباشه ..
باید آموخته بشی ....خاک برای آقا جانت خبر نبره این غلطی بوده که خودم کردم خودمم و باید تقاص بدم ...
درستت می کنم ..
و به محض اینکه هفتم تموم شد ..خانجان به من که تازه حالم خوب شده بود گفت : وسایلت رو جمع کن بریم بسه دیگه درس خوندی ..
گفتم خانجان تو رو خدا ..قسمت میدم تورو ارواح خاک آقام بزار بمونم ..
بهت قول میدم چادر سرم کنم حتی روبنده می زنم هر چی شما بگی ,,,من می خوام برم دبیرستان درس بخونم ....
گفت لازم نکرده امتحانت رو پس دادی ..دیگه از جلوی چشمم دورت نمی کنم ..تو دیگه نمی تونی تو این خونه بمونی ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻