#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستدوم
✨﷽✨
یک فکری کرد و گفت :ماشین دارین ؟
مرادی گفت : بله قربان , من دارم ...
گفت : باشه با هم می ریم مدرسه ی فرهنگ , نزدیک پرورشگاه شماست ... راضی کردن خانم کفایی با خودتون ...
سه تایی با هم راه افتادیم ...
مرادی با اشاره ی رئیس , جلوی یک در چوبی آبی رنگِ زهوار در رفته ایستاد ...
تابلوی کوچیکِ سر در اون نشون می داد اینجا مدرسه ی فرهنگه ...
وارد یک پاگرد شدیم ... سمتی که وارد شده بودیم و روبرو و سمت چپ , ساختمون بود که کلاس های اون مدرسه رو تشکیل می داد و چهار تا پله پایین تر , حیاط آجر فرشِ بدنمایی قرار داشت ...
همه چیز کهنه و داغون به نظرم اومد ...
در یک نگاه ترجیح دادم بچه ها پیش خودم درس بخونن تا اینجا ...
اصلا خوشم نیومد ...
خانم کفایی زن خیلی قد بلند و چهارشونه ای بود که از همون دور که به استقبال ما میومد , معلوم بود که خیلی باجبروت و خودرایه ...
اول دست و پامو گم کردم و اونچه که تو راه آماده کرده بودم , از یادم رفت ...
ولی وقتی نزدیک شد احساس کردم اونم از ورود بی خبر رئیس دچار استرس شده و این بهم قوت قلب داد ...
تعارف کرد و رفتیم تو دفتر نشستیم ...
نوعی حرف می زد که هم می خواست قدرتشو نشون بده , هم اینکه بوی چابلوسی به مشام می رسید ...
می گفت : چه عجب یاد ما کردین ؟ ... با اینکه من از عهده ی همه ی کارام بر میام ولی دلمون براتون تنگ می شه , دوست داریم به ما سر بزنین ...
حالا چون مدرسه ی ما بی عیب و نقصه , باید ما رو فراموش کنین ؟ ...
بالاخره ما هم به نظرات شما احتیاج داریم ... به خدا هر جا نشستم تعریف شما رو کردم , واقعا که کارتون رو خوب بلدین ...
رئیس گفت : ولی یک خواهش کوچیک ازتون داشتیم و روی ما رو زمین انداختین ...
گفت : کدوم خواهش ؟ مگه می شه شما حرفی بزنین و من انجامش ندم ؟
گفت : همین بچه های پرورشگاه که قبول نکردین اسمشون رو بنویسین ...
گفت : وایییی آقای رئیس , حرفشم نزنین ... اون یک امری جداست ... اصلا , اصلا ... محال ممکنه
داشتم به اون زن نگاه می کردم ...
فکر می کردم چه قر و اطفاری داره برای رئیس میاد ...
منم اصلا اصلا از تو خوشم نیومد ...
ولی من باید اسم اون بچه ها می نوشتم تا بتونن به دنیای مردم عادی پا بذارن , پس باید هر کاری از دستم بر میاد بکنم ...
رئیس گفت : شما با نامه ای که برای پذیرش بچه های پرورشگاه داده بودیم , سخت مخالفت کردین ...
حالا ایشون آقای مرادی مسئول و ایشون لیلا خانم سرپرست پرورشگاه هستن , اومدن ببینیم چیکار می تونیم بکنیم ...
یک مرتبه با صدای بلند و لحن بدی همین طور که سر و گردنش رو تکون می داد , گفت : نه , نه هرگز ... هرگز ... هرگز ... بیخودی اصرار نکنین ...من این بچه ها رو قبول نمی کنم ...
معنی نداره یک مشت بچه ی حرومزاده با این بچه ها که همه اصل و نسب دارن , سر یک کلاس بشنین ...
محاله ...
بدآموزی داره و من اجازه نمی دم ...
قبلا هم گفتم ... آقای رئیس برای چی اینا رو آوردین اینجا ؟
تموم شده بود که ...
کلمه ای که اون در مورد بچه های من به کار برده بود , اونقدر منو عصبانی کرد که بغض شدیدی گلومو گرفت ...
چیزی نمونده بود حسابش رو برسم ... ولی به ذهنم رسید بهترین کار اینه که وادارش کنم این کارو انجام بده ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻