#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستسوم
✨﷽✨
با اینکه اصلا دوست نداشتم بچه هامو دست یک همچین آدمی بسپرم , گفتم : این مدرسه مال شماست ؟ سندش به اسم کیه ؟
با تعجب گفت : مال اوقافه , در اختیار مدرسه قرار داده ...
پرسیدم : ببخشید خرج این مدرسه رو کی می ده ؟
گفت : برای چی می خواین ؟ خوب معلومه آموزش و پرورش ...
گفتم : آهان , پس اینجا ارث پدر شما نیست ... خرج این بچه رو هم کس دیگه ای می ده و شما فقط حقوق بگیر دولت هستین و نمی تونین تعیین کنین که چه کسی اینجا می تونه درس بخونه و چه کسی نمی تونه ...
بازم صداشو برد بالاتر و سینه شو داد جلو و گفت : وا ؟؟ خانم مثلا من مدیر اینجام , اختیارش دست منه ...
تا حالا همچین چیزی نشنیدم که بچه های سرراهی تو مدرسه درس بخونن ... اصلا سواد می خوان چیکار ؟
گفتم : بله , راست می گین ... ولی شاید به زودی شما اینجا مدیر نباشین ...
آقای مرادی لطفا زود به خانم انیس الدوله زنگ بزنین و جریان رو بگین ... ایشون با وزیر تماس می گیرن , ببینم این خانم اجازه دارن این بچه ها رو نامنویسی نکنن ؟ ...
مرادی مونده بود چیکار کنه ... گفت : واقعا بزنم ؟
گفتم : بله بزنین , چون آقای وزیر دستور این کارو داده و کسی حق نداره سرپیچی کنه ...
همین طور که با صدای دلخراشش گوش ما رو برده بود , گفت : نمی تونم خانم , زور که نیست ... اصلا جا ندارم ...
گفتم : باشه , خودتون جواب وزیر رو بدین ...
یا اسم این بچه ها نوشته می شه یا شما عوض می شین و یکی دیگه میاد جای شما و اون حتما می نویسه ...
از جاش بلند شد و با خشم گفت : ای داد بیداد , چه گرفتار شدم ... حالا این تحفه ها چند نفرن ؟
گفتم : سی و دو تا اول ... نه تا دوم ...
و دست کردم تو کیفم و اسم و مشخصات اونا رو درآوردم و کوبیدم رو میز ...
سخت عصبی بود و شخصیت واقعی خودشو نشون می داد ...
با حرص اونا رو برداشت و نگاه کرد و گفت : اوووو , تعدادشون هم که زیاده ...
رئیس یک طوری به من نگاه کرد که انگار اونم باورش شده بود وزیر پشت منه ...
وقتی عصبانیت کفایی رو دید , گفت : حالا سخت نگیرین , حتما آقای وزیر چیزی می دونستن که دستور دادن ...
کفایی رفت پشت میزش نشست و داد زد " خانم آملی ... بیا ببینم این کلاس بندی ها کجان ؟ ...
باید یک کلاس دیگه تشکیل بدیم برای بچه های پرورشگاه ...
بلند شدم و دستم رو زدم رو میز و تو صورتش گفتم : ببخشید , باید قاطی بچه ها باشن ...
کسی نباید بفهمه این بچه ها از کجا اومدن ... معمولی و بی دردسر درس می خونن , لطفا خانم کفایی ...
بعدم اونا حرومزاده نیستن چون بیشتر شون پدر و مادر های فقیر دارن یا تو زندان هستن ...
ولی من به شما تعریف حرومزادگی رو می گم ...
مرادی گفت : لیلا خانم , خودتون رو کنترل کنین ...
گفتم : حرومرزاده به کسی میگن که درد رو نشناسه و نفهمه یک بچه ای که از آغوش پدر و مادرش محروم شده , نیاز به محبت داره نه ستمگری ...
به کسی میگن که ریا کار و مال اندوز باشه ...
یعنی ذاتش خراب باشه ...
نه به یک بچه ی معصوم و پاک ...
حالا بنویسین خانم کفایی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستسوم
✨﷽✨
گفتم : من بگم ؟ نظر من برای شما مهمه ؟ ...
گفت : آره , بگو ببینم خودت چی میگی ؟
در موقعیت بدی قرار گرفتم بودم ... احساس می کردم دارم محاکمه می شم و اگر حرف نادرستی از دهنم در بیاد , بعدا بر علیه خودم استفاده می شه ...
گلوم خشک شده بود و به سختی می تونستم حرف بزنم ...
گفتم : شما می دونین که من ارزش آدم ها رو به ثروت نمی دونم ... برای همین قبلا که شما رو نمی شناختم , اصلا دلم نمی خواست باهاتون روبرو بشم ...
ولی وقتی ذات شما رو شناختم , عاشقتون شدم ... الان به خاطر انسانیت شماست که جلوتون نشستم چون برام ارزش دارین ...
وقتی دستور دادین بیام , اومدم ... با اینکه خاطره ی خوشی از ملاقات قبلم با شما نداشتم ...
اینو بدونین که من آدمی نیستم که زیر بار تحقیر و توهین کسی برم ...
ولی یک سوال ازتون دارم ... اگر منو مناسب پسرتون نمی دونین , چرا گفتین بیام ؟
بگین نه , طوری نمی شه ... صلاح خودتون رو در نظر بگیرین ...
شاید برای اینکه نمی تونین مانع آقا هاشم بشین ... در این صورت بگین من چیکار کنم ؟
اون بارم بهتون گفتم , الانم میگم ... من دختری نیستم که دنبال شوهر بگردم ... حالا بگین از من چی می خواین ؟ برای چی منو اینجا خواستین ؟
گفت : می خوام راه حلی پیدا کنم ... موندم چیکار کنم ...
گفتم : من دربست در اختیار شمام , هر کاری گفتین روی چشمم انجام می دم ...
می خواین طوری رفتار کنم که خودش از من زده بشه و دیگه سراغم نیاد ؟ البته این برام سخته چون نمی تونم خلاف میلم کاری رو درست انجام بدم ...
انیس خانم رفت تو فکر ... طوری بیقرار بود که منم می فهمیدم ...
یکم سکوت کرد ... بعد بلند شد و یک لیوان آب ریخت و تا ته سر کشید ...
گفتم : ببخشید میشه به منم بدین ؟
گفت : ای وای , از تو پذیرایی هم نکردم ...
و یک لیوان هم برای من ریخت و صدا زد : چایی بیارین ...
و دوباره نشست ... پاشو انداخت روی پاش و چند بار عوض کرد ...
بالاخره گفت : لیلا تو مطمئنی پونزده سال داری ؟ به نظرم سی مترت تو زمینه ...
گفتم : اتفاقا خودمم همیشه همینو می گم .. .نمی دونم چرا , ولی اینطوریم دیگه ...
گفت : خوب , اگر قراره تو زن هاشم بشی باید قول بدی پرورشگاه رو ول کنی ... نمی تونم بگم عروسم اونجا کار می کنه ... قبول داری ؟
دیگه به پول هم احتیاجی نداری ...
گفتم : از من بپرسین اگر قراره بین این وصلت و پرورشگاه یکی رو انتحاب کنم , بدون معطلی و فکر کردن می گم پرورشگاه ...
چون من زنی مثل شما رو دیدم , مثل خاله ام رو دیدم ... می خوام برای اون بچه ها مفید باشم ... دوستشون دارم و نمی تونم ولشون کنم ...
پس با اجازه شما من می رم ... تکلیف روشن شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻