#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستششم
✨﷽✨
اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ...
برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ...
شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ...
با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟
غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟
چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ...
اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ...
مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟
گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ...
گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ...
گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ...
سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ...
دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ...
چشمش برق زد و گفت : چشم ...
و دوید و رفت ...
وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ...
خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ...
اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ...
گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟
سرشو به علامت رضا تکون داد ...
گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ...
نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ...
تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ...
منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ...
گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟
گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ...
گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ...
دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ...
من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ...
من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ...
گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟
گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ...
گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستششم
✨﷽✨
این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ...
بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ...
گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ...
راه افتاد ...
هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ...
و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ...
صداش می لرزید ...
و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ...
ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ...
گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ...
گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ...
گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ...
گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ...
نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ...
هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ...
خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ...
گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ...
گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ...
اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ...
از درِ حیاط رفتم تو ...
یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ...
و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ...
منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ...
مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ...
بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ...
من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...
وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد , نشسته بود ...
ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ...
با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ...
کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ...
آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ...
گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ...
گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟
گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ...
باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟
گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ...
اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ...
گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ...
زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ...
گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ...
شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ...
در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟
از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟
گفت : رفتی ؟
گفتم بله خاله ...
پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟
گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ...
در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ...
و یک چشمک هم زد و رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻