#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستنهم
✨﷽✨
از در که رفتم بیرون , دیدم هاشم دوباره جلوی در ایستاده ...
قلبم باز شروع کرد به تپیدن ... آخه این چه عشقیه که فقط وقتی اونو می بینم به این حال میفتم و وقتی ازش دورم , یادم می ره ؟ ...
پیاده شد و گفت : سلام ... از پارسال تا الان تو رو ندیدم , دلم باز تنگ شده ...
گفتم : سلام , آخه چرا زحمت کشیدین ؟ گفتم که خودم می رم ... شما خبر داری که عفت خانم با من چیکار داره ؟
گفت : سوار شو بانوی من ...
گفتم : آقا هاشم این کارو نکنین , خواهش کردم ... این بار آخره , دیگه دنبال من نیاین که سوار نمی شم ...
وقتی راه افتاد گفت : نه , خبر ندارم ... به منم زنگ زد و گفت بیا اینجا کارت دارم , لیلا هم میاد ...
خوب معلومه جایی که تو باشی با سر می رم ...
پرس و جو کردم فهمیدم چه ساعتی قرار داری , سوار این ماشینه شدم که برم خونه ی دایی اما ... اما ... هر چی بهش گفتم ماشین نرو دنبال لیلا که تو ذوقت می زنه , به خرجش نرفت که نرفت ...
سرشو کج می کنه میاد اینجا ...
فکر کنم رقیب سرسخت من تو عشقِ تو , همین ماشینه ... تا روشنش می کنم یک مرتبه می ببینم اینجام ...
باور کن لیلا صبح یک کاری داشتم از اداره اومدم بیرون , یک مرتبه دیدم اینجام تا شاید تو از دربیرون بیای و یک بار ببینمت ...
لیلا ؟ عشق چیز عجیبه ...
عاشق جز معشوقش چیزی نمی ببینه ...
گفتم : فکر کنم چون نمی خواد چیز دیگه ای ببینه ...
اگر چیزی براش مهم تر باشه , فکرش می ره اونجا ...
آقا هاشم اگر برای این موضوع می خواین منو ببرین خونه ی عفت خانم , این کارو نکنین ... من دست از پرورشگاه برنمی دارم ...
الان داریم سر زبون ها میفتیم , من دلم نمی خواد کسی در موردم فکر بدی بکنه ...
گفت : عزیزترین کسم تویی , به جون خودت قسم نمی دونم زن داییم چیکار داره ... ولی اینو بدون تو به زودی زن من میشی و دهن همه بسته می شه , اگر نخوای می دزدمت ...
خنده م گرفت و گفتم : با اسب سفید یا با این ماشین که میگی رقیب توست ؟ ...
گفت : نه , با این نمیام ... این ماشین تو رو از دستم در میاره , نمی دونی چقدر جَلد تو شده ... دیگه امروز داشت دعوامون می شد ... گفتم آخه من کار و زندگی دارم , دم پرورشگاه چیکار می کنی ؟ ... حالیش نبود که نبود ... گفتم لامذهب دیگه بسه وایستادی ، برو به کارت برس ... از جاش تکون نمی خورد , تو هم که بیرون نیومدی ببینمت ...
گفتم : نبودم ... داشتم اسم بچه ها رو مدرسه می نوشتم ...
با تعجب پرسید : نوشتی ؟
گفتم : آره , چطور مگه ؟
گفت : مادر میگه نتونستن مدیر مدرسه رو راضی کنن ... تا حالا سابقه نداشته این بچه ها مدرسه برن ...
گفتم : ولی من از مادرتون سوء استفاده کردم و به اسم ایشون تهدیدش کردم ...
گفت : نه !!! چطوری ؟
جریان رو براش تعریف کردم و گفتم : حالا تو رو خدا به انیس خانم بگو هوای منو داشته باشه , هر آن ممکنه بفهمن و بچه ها رو بیرون کنن ...
حالا یک مقداری هم وسیله می خوان که آبرومند برن سر کلاس و از بچه های دیگه کم نیارن ... خیلی هم وقت نداریم ...
جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت و گفت : آی ماشین راه نیفتی دنبال لیلا بیای تو خونه , ما برمی گردیم ....
خنده م گرفت و گفتم : یکی نیست به خودت بگه
زنگ درو هاشم زد و عفت خانم درو باز کرد ...
با هم وارد شدیم ...
خیلی کنجکاو بودم زودتر بدونم با من چیکار داره ...
دو تا مرد جوون هم اونجا نشسته بودن ...
عفت خانم ما رو به هم معرفی کرد ... ایشون لیلا هستن ... آقا پرویز و آقای سروش ...
ولی چیزی نگفت که چرا خواسته بود من برم اونجا ... دل تو دلم نبود و گیج شده بودم ...
همه نشستن و قبل ازاینکه منم بشینم , عفت خانم گفت : لیلا جون , آمادگی داری ساز بزنی ؟ ...
اگر ممکنه همون قطعه ای رو که تمرین کردی , بزن ...
با تعجب گفتم : برای چی ؟!! ...
گفت : اول تو بزن , بعد می گم ... این طوری بهتره ...
نگاهی به هاشم کردم ... احساس کردم اونم مثل من جریان رو نمی دونه ...
به صورتم نگاه کرد و یک بار چشمشو باز و بسته کرد و اینطوری به من قوت قلب داد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستنهم
✨﷽✨
وقتی هرمز کارش تموم شد تا دم در بدرقه اش کردم ...
تو حیاط ایستاد و به من گفت : لیلا یک چیزی ازت می پرسم , راستشو بگو ...
گفتم : حتما ... برای چی دروغ بگم ؟ ...
گفت : تو از لیتا خوشت نمیاد ؟
گفتم : چرا ؟ برای چی می پرسی ؟ کار بدی کردم ؟
گفت : نه ... اون همش میگه لیلا با من خوب نیست ...
هر چی می گم اشتباه می کنی , قبول نمی کنه ... اگر میشه یکم بهش توجه کن تا بهانه نگیره ...
هر چند از وقتی اومدیم ایران اخلاقش عوض شده , قبلا این طوری نبود ...
این حرفا احمقانه است و اونم قبول داره ولی نمی دونم چرا به تو حساس شده ...
گفتم : چشم , همین کارو می کنم ... ولی آخه من اصلا اونو ندیدم که بخوام بهش توجه کنم ...
گفت : یک چیز دیگه , حالا در مورد تو یک مطلبی هست می خوام بهت بگم ...
بدون مقدمه چینی می گم , لطفا با هاشم ارتباط نداشته باش ...
گفتم : آخه این چه حرفیه می زنی ؟ من با هاشم ارتباط ندارم , به من شک داری ؟
گفت : نه لیلا جان , شک چیه ؟ ... من برای تو نگرانم , اون مادرش نمی ذاره تو آب خوش از گلوت بره پایین ...
گفتم : خاله بهت حرفی زده ؟
گفت : خوب در موردش با هم صحبت کردیم ... من صلاح نمی دونم هاشم دور و برت بیاد ... می دونی رک و راست بهت بگم , شدنی نیست و بعد دودش تو چشم تو می ره ...
گفتم : می دونم , منم قصد ندارم کار به خصوصی بکنم ... ولی اینو بدون اگر انیس خانم از الان تا قیام قیامت به من بدی کنه می تونم ببخشمش , چون اعتقاد دارم حتما دلیل محکمی برای کارش داره ...
اون زن بی نظیریه ... با وجود اینکه می تونه مثل خیلی ها که پولدارن و توجهی به کسی ندارن , باشه ... ولی نیست ... من امروز اینو یقین کردم ...
منم اصراری ندارم که زن پسر اون بشم ولی اگر پیش اومد ترجیح می دم عروس یک همچین خانمی باشم تا کسی که فقط به فکر خودشه و از انسانیت بویی نبرده ...
گفت : پس قول می دی اگر نشد خودتو ناراحت نکنی ؟
گفتم : خاطرت جمع باشه , من دیگه اون لیلای قبلی نیستم ... حالا زندگی به من نشون داده که واقعا هر چیزی برای آدم پیش میاد یک حکمتی توش هست ...
همیشه خانجانم می گفت و من قبول نداشتم ولی حالا با تمام وجودم تسلیم حکمت خدا هستم ...
من تلاشم رو می کنم ولی خواست خدا برای من از همه چیز مهم تره ...
اگر قراره این کار بشه , نه انیس خانم می تونه جلوشو بگیره نه کس دیگه ای و اگر قرار باشه نشه , از دست کسی کاری بر نمیاد ...
سری جنبوند و گفت : نمی دونم چی بگم , شاید تو راست بگی ولی مراقب باش ... لطفا امشب بیا خونه , ..
گفتم : امشب کار دارم و سوسن هم که مریضه , نمی تونم تنهاش بذارم ... ولی فردا شب ان شالله میام ...
وقتی هرمز رفت , حسابی فکرم مشغول بود ...
گاهی من برخلاف چیزایی که به زبون میاوردم فکر می کردم ... بی دلیل استرس گرفته بودم ...
چرا خاله و هرمز در مورد من حرف زده بودن ؟ برای چی نگران من شدن ؟ و آیا واقعا اگر من پیشنهاد هاشم رو قبول می کردم , می تونستم با انیس خانم کنار بیارم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻