#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیزدهم
✨﷽✨
شمارش روزها برای اومدن هرمز , کار من شده بود و تلاشم , برای اینکه بتونم اقلا یک قطعه موسقی یاد بگیرم و براش بزنم ...
تصور اینکه هنوز منو فراموش نکرده باشه , دنیای منو مثل یک رویا , نورانی و لطیف می کرد ...
شب ها به امید دیدنش برای بچه ها دف می زدم و می خوندم و با رویای اون می خوابیدم و روزها , سبکبال کار می کردم ...
به بچه های تجدیدی درس می دادم و به کار پرورشگاه می رسیدم ...
تا پنجشنبه ی دوم ... قرار بود هرمز شنبه ی هفته ی جدید برسه تهران ...
چند دست لباس دوخته بودم و یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند خریدم که اون روزا سخت مد شده بود ...
اما دلم نیومد موهامو کوتاه کنم ... راستش می دونستم که هرمز خیلی موی بلند دوست داره ...
راه افتادم که برم کلاس موسیقی ... از در که رفتم بیرون , دیدم آقا هاشم با اون کلاه مخصوص خودش یکم اون طرف تر جلوی ماشینش ایستاده ...
خیلی دلم می خواست که حرفای اون روزم رو از دلش در بیارم ... نمی دونستم برای چی اونجاست ...
اصلا بهش فکر نکردم ,چون تمام فکر و ذکرم هرمز بود ...
اومد جلو و گفت : من می رسونمتون ...
گفتم : سلام ...
خندید و گفت : سلام از من بانو ...
گفتم : نه , مرسی ... من می رم جایی , کار دارم ...
گفت : می دونم می رین کلاس موسیقی , پیش عفت خانم ... بیاین من شما رو می برم ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ اگر سوار می شدم , باز همون آش و همون کاسه و اگر می گفتم سوار نمی شم , باز اون از من می رنجید و من نمی خواستم این طور بشه ...
چون باعث تمام پیشرفت من در پرورشگاه اون بود و من آدم بی چشم و رویی نبودم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻