#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسی
✨﷽✨
حالا چند تا از دخترا بزرگ شده بودن و تو کار به ما کمک می کردن ...
اون شب شام بچه ها رو زود دادیم و پرورشگاه رو سپردم به زبیده ...
در حالی که اون غر می زد : چرا هر دوتایی تون با هم می رین بیرون و به من نمی گین کجا ؟
گفتم : زبیده جان برگردم بهت می گم , قول میدم ... حق با توست ولی الان نمی شه ...
با سودابه از در رفتیم بیرون ...
باز اون طرف خیابون چشمم افتاد به ماشین هاشم ...
حالی پیدا کردم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ... دلم می گفت برو و ببینش ولی عقلم بهم اجازه نمی داد ...
سودابه اونقدر فکرش مشغول بود و استرس داشت که حواسش به من نبود ... اون از من بزرگتر بود ولی تجربه های منو نداشت و این اولین باری بود که خاطر کسی رو می خواست ...
از کنار ماشین که رد شدیم , بی اختیار نگاهی به هاشم انداختم ...
اونم داشت با نگاه منو دنبال می کرد و در یک آن نگاهمون در هم آمیخت و شعله ای تو وجودم زبونه کشید ...
تنها کاری که کردم , دستم رو تو دست سودابه فرو کردم و محکم گرفتم .. خودمم نمی دونم چرا ؟
کمی بعد یک تاکسی گرفتم و رفتیم به طرف خونه ی مرادی و جالب اینجا بود که سودابه هیچ سوالی از من نمی کرد و سکوتش به من می فهموند که قبلا با مرادی در موردش حرف زده ...
مادر مرادی هفت هشت تا زن رو دور خودش جمع کرده بود که در مورد سودابه نظر بدن و این باعث شده بود که نه تنها سودابه بلکه منم استرس داشته باشم ...
اما از ما به گرمی استقبال کردن و عزت گذاشتن ... و این کارش باعث شد کمی آروم بشیم ...
وقتی نشستیم , تازه مرادی هم اومد ...
همه به ما زل زده بودن و کسی حرفی نمی زد ...
من خودمو آماده کرده بودم که سوال های اونا رو جواب بدم ...
سوالاتی که ممکن بود به غرور سودابه لطمه بزنه ...
ولی برخلاف تصور من , هیچکدوم از پرورشگاه و پدر و مادر و زندگی سودابه نپرسیدن ...
پذیرایی کردن و پرسیدن : چند سال دارین ؟ درس خوندین یا نه ؟ آشپزی بلدین ؟
در همین حد ... و بعد سکوت شد ...
خوب منم خیلی زود بلند شدم و خداحافظی کردم و از اونجا اومدیم بیرون و مادر و خواهرش ما رو به گرمی بدرقه کردن ...
و مرادی اصرار کرد ما رو برسونه و مادرش هم گفت : آره بابا ... اینجا ماشین گیر نمیاد , بذارین شما رو بروسونه ...
وقتی ما سوار ماشین شدیم , یک مرتبه ماشین هاشم رو دیدم که اون دور ایستاده بود ...
مرادی حرکت کرد ... چراغ ماشینِ هاشم رو دیدم که روشن شد و ما از کنارش رد شدیم ...
جرات نمی کردم به هاشم نگاه کنم ...
باید حدس می زدم که ما رو تعقیب می کنه ... اصلا چرا اومده بود در پرورشگاه ؟
حتما با من کاری داشته ...
حالا هزار تا فکر با خودش می کنه که من خونه ی مرادی چیکار دارم ...
این بار از ته دلم می خواستم باهاش حرف بزنم و از اینکه براش سوء تفاهم شده باشه , نگران بودم ...
در حالی که حواسم فقط به هاشم بود که ببینم دنبال ما میاد یا نه , می دیدم که مرادی آیینه ماشین رو به طرف سودابه میزان کرده و گهگاهی از اونجا به سودابه نگاه می کنه ...
شاید احساس اونا از من بهتر بود ... چون من هنوز تکلیفم نه با خودم روشن بود نه با هاشم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻