#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیسوم
✨﷽✨
داشتم از خیابون رد می شدم که گفت : خیلی خاطرتو می خوام ... بداخلاقم نیستم , حسودم ...
با سرعت از خیابون رد شدم ... کلید رو از کیفم در آوردم و درو باز کردم و رفتم تو حیاط و بدون اینکه برگردم درو بستم ...
اونقدر هیجان داشتم و تب عشق به سراغم اومده بود که از خودم بیخود شده بودم ...
همه چیز تو صورتم پیدا بود ... یکم کنار باغچه ها راه رفتم ...
سودابه از پشت شیشه منو نگاه می کرد و نگران شده بود و فکر می کرد آشفتگی من , به خاطر اونه ...
تا فردا غروب که آماده می شدم برم خونه برای عروسی , مثل یک پر تو باد ؛ این طرف و اون طرف می رفتم و جمله ی آخر هاشم رو تو ذهنم مرور می کردم ...
و از وجدی که تو وجودیم پیدا شده بود , قربون صدقه ی بچه ها می رفتم ...
یکی یکی اونا رو بغل می کردم و می بوسیدم ... اونقدر غرق در رویای عاشقی بودم که باز فراموشکار شدم ... من بیوه بودم و انیس خانم نمی خواست عروس هاشم , من باشم ...
وقتی رسیدم خونه , باز طبق معمول خانجان منو مورد سرزنش قرار داد و سر گله و شکایت رو باز کرد ...
گفتم : خانجان جونم , مهربونم , کار داشتم ... یکی از بچه ها مریض بود ، نمی تونستم تنهاش بذارم ... منو ببخش ...
گفت : نه مادر , من مزاحم تو شدم ... بعد عروسی می رم خونه ی خودم , اصلا اینجا بمونم که چی ؟ تو که نیستی , یا خونه ی آبجیمم یا تنها اینجا قو قو نشستم ... به درد تو که نمی خورم ...
گفتم : این طوری نگو دلم می گیره ... شما مادر عزیز منی ,هر کجا باشی و هر طوری باشی دل من موقع غصه , موقع شادی , و وقت مریضی فقط شما رو می خواد ...
چون برای من یک دونه مادری , محبتت برای من کافیه ... ولی منم درک کن ...
گفت : راستش از حسین خیلی دلخورم , می ترسم عاقبت عاقش کنم و آهم دامنشو بگیره ...
گفتم : آه مادر برای بچه اش هرگز نمی گیره , خاطرتون جمع باشه ... حالا حسین برای عروسی میاد ؟
گفت : نمی دونم والله , خاله ات که خبرشون کرده ... شایدم برای اینکه منو نبره , قید عروسی رو بزنه ...
گفتم : خانجان اصلا پیش من بمون ... اینجا راحتی , چرا می خوای بری ؟ منم سعی می کنم شب ها بیشتر بیام خونه ...
سکوت کرد ... انگار منتظر اصرار من بود ...
به صورتش که نگاه کردم , دلم سوخت ولی اینو می دونستم که خانجان خودش اختیار زندگیشو داده بود دست حسین ...
و حالا نمی تونست پس بگیره ... دیگه دیر شده بود ...
اون شب در حالی که هنوز غرق در رویای حرفای هاشم بودم , رفتم که کدروتی رو که لیتا از من به دل گرفته بود رو از میون بردارم ...
یک لباس قشنگ پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با خانجان رفتیم اتاق خاله ...
لیتا تو بغل هرمز لم داده بود ... چیزی که اون زمان , عرف جامعه ی ما نبود ...
از این کارش خوشم اومد و تازه متوجه شده بودم که اون حق داشت که فکر کنه من از اون خوشم نمیاد ...
حالا اون احساسی رو که به هرمز داشتم , از بین رفته بود و شایدم ناخواسته از اون نگاه ها که به عزیز خانم می کردم , به اونم کرده باشم ...
رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم ... صورتش از هم باز شد و با خوشحالی به انگلیسی به من گفت : لیلا تو خیلی کار می کنی و زحمت می کشی , من تو رو اصلا ندیدم ...
هرمز ترجمه کرد و خودش اضافه کرد : ببین , اونقدر شورش رو در آوردی که لیتا هم فهمید ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻