eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 ✨﷽✨ آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟ بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ... خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ... حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ... و رفت ... خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ... گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ... گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ... اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟ گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ... بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ... گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟ گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ... هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ... ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ... من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ... ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ... گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ... گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟  گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ... گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ... گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ... گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ... گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ... گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ... گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ... شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت .. عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ... اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ... و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ... بعد رفتم به دیدن ملیزمان ... در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید ,  دراز کشیده بود .. کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ... اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ... داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ... برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش .. از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟ گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ... نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ... فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ... گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ... اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ... خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ... داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ... کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ... و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ... کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻