eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 ✨﷽✨ برگشتم تو دفتر تا حاضر بشم ... پول ها رو شمردم ... مقدار زیادی بود ... اونقدر که نمی تونست کارِ یک خیرخواه باشه و اینکه گفته بود مستقیم به دست من برسونن , ذهنم رو می کشید طرف اینکه هاشم این پولا رو فرستاده ... بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ... چون در این صورت مدیونش می شدم ... اول نشستم و هر چی که لازم بود نوشتم و بعد یک درشکه کرایه کردم و راه افتادم طرف استانبول ... همه ی لوازم تحریری که بچه ها لازم داشتن رو خریدم ... خیلی چیزایی که حتی ضروری هم نبود براشون گرفتم تا تو مدرسه از بچه های دیگه کم نیارن ... اونقدر خوشحال بودم که دلم می خواست پرواز کنم و خیلی برام جالب بود که هر کجا اسم پرورشگاه رو میاوردم , کلی بهم تخفیف می دادن ... من سی و نه تا بچه ی زیر هفت سال داشتم که برای همه ی اونا هم عروسک های ارزون و جورواجور گرفتم تا برای اونا هم دست خالی نباشم ... هر چیزی که یادداشت کرده بودم رو خریدم جز کفش ... هنوز همه ی اونا فقط دمپایی پاشون می کردن و من قدرت اینکه برای همشون بخرم رو نداشتم ... بعد با همون درشکه رفتم خیاط خونه ... لباس های اون چهار تا بچه رو گرفتم و روپوش هاشونو سفارش دادم و بهم قول داد تا دو روز دیگه که اول مهر بود , اونا رو تحویل بده و من اجرت بیشتری بهش بدم ... بعد به اندازه ی تمام دخترا شیرینی و میوه خریدم ... داشتم ولخرجی می کردم ولی چنان لذتی به من می داد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... کارم که تموم شد , فکر کردم برم خونه و یک دست لباس برای سودابه بیارم و یکم وسیله برای پذیرایی ... ممکن بود خاله دیر برسه و من می خواستم قبل از اومدن مادر مرادی , همه چیز حاضر باشه ... درشکه جلوی در حیاط نگه داشت و من از همون جا رفتم تو خونه ... ساعت از سه گذشته بود ... اصلا احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم ولی خسته شده بودم ... زود وسایل رو جمع کردم و بستم تو یک بقچه و برگشتم دم در ... تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ... گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت  : تو بگو داری چیکار می کنی ؟ گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ... امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ... گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟ گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ... گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟ گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ... گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ... گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻