eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 ✨﷽✨ تمام چبزائی که برای سودابه خریدن یه چادر سفید و یه جفت کفش و یه آینه و شمعدان... لباس هم گفتن لباسهای زن مرادی هست چه غریبانه برای این دختر معصوم خرید کردن...پرسیدم تو با این وضعیت مشکلی نداری؟ وقت دیدم صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ... و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ... دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ... خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ... دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ... یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ... و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ... من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ... تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ... گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ... دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ... یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ... درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟ گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ... گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ... گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ... و رفت به طرف در ... چاره نبود ... رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ... خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟ گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ... پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ... تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ... روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ... گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ... سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ... بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ... ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ... گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟ گفتم : مثلا چی ؟ گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی , گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ... گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ... و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ... گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ... منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟ قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...😊😊 پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻