#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپنجاهسوم
✨﷽✨
تمام چبزائی که برای سودابه خریدن یه چادر سفید و یه جفت کفش و یه آینه و شمعدان...
لباس هم گفتن لباسهای زن مرادی هست چه غریبانه برای این دختر معصوم خرید کردن...پرسیدم تو با این وضعیت مشکلی نداری؟ وقت دیدم
صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ...
و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ...
دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ...
خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ...
دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ...
یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...
و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...
تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...
و رفت به طرف در ...
چاره نبود ...
رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟
گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...
پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ...
تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ...
روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ...
گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ...
سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ...
بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ...
ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ...
گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟
گفتم : مثلا چی ؟
گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی ,
گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ...
گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ...
و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ...
گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ...
منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟
قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...😊😊
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻