#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتنهم
خانجان یک نفس عمیق کشید و دست کرد پشت سماور و یک سیگار در آورد و کبریت زد و روشن کرد ...
گفتم : خانجان ؟ باز سیگار می کشین ؟ ...
دوباره آه بلندی کشید و گفت : آره مادر ... ترک کرده بودم ... تو که رفتی و تنها شدم , دوباره پناه بردم به این کوفتی ...
می دونی چیه علی آقا ؟ ... جونم برات بگه ... آقا جان لیلا , مردی بود که فکر می کنم توی این دنیا لنگه نداشت ... من از بچگی از بوی توتون خوشم میومد و هر وقت پدرم سیگار می پیچید , من کنارش می نشستم و تماشا می کردم ...
چهارده سالم بود که متاسفانه یکی کشیدم و بهم مزه داد ... وقتی زن آقا جان شدم , گاهی یواشکی این کارو می کردم و فکر می کردم اون نمی فهمه ...
خوب کار خوبی نبود که زنِ جوون سیگار بکشه ... فکر می کردم اگر یک روز بفهمه خیلی برام گرون تموم بشه ...
یک روز دیدم روی طاقچه برام سیگار گذاشته و همین طور که از در می رفت بیرون , گفت : خانم , کار یواشکی خوبیت نداره ... دلسردی میاره ... هر وقت دوست داشتین بکشین , اگر شما اینطور صلاح می دونین ...
من اونقدر خجالت کشیدم که دیگه توبه کردم لب بزنم ... ولی بازم حریف خودم نشدم و گهگاهی از دستم در می رفت ... تا اونو از دست دادم و دوباره کشیدم ... جلوی کسی نه , ولی پنهونی می کردم ...
تا یک روز دست حسن دیدم ... فکر کردم تقصیر منه , این بود که به طور کلی گذاشتم کنار ...
حسن ول نکرد ... و حالا هم از دوری لیلا بهش پناه بردم ...
ولی اینو می خواستم بگم که پدر لیلا خیلی خوب بود ... اونم هیچ وقت از گل بالا تر به من نگفت ...
علی گوش می داد و بادی به غبغب انداخته بود که انگار اونم مرد خوبیه و اصلا منو آزار نمی ده ...
خواستم لب به شکایت باز کنم و درددلم رو به خانجانم بگم ... ولی اون مادرم بود از اینکه می دید علی اینقدر منو دوست داره , خوشحال شده بود ...
با خودم فکر کردم چرا دنیاشو خراب کنم ؟ بذار فکر کنه من خوشبختم ...
بذار ندونه که این همه مصیبت رو با این سن کم چطور تحمل می کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻