#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_شصتچهارم
علی رفت ..
ساعتی گذشت نیومد .. دوساعت ..پنج ساعت ....
کارای خونه تموم شد و من تنها مونده بودم از حرف زدن با عشرت هم دوری می کردم ...
نمی دونستم به دلیلی هر بار که با من حرف می زد به نحوی خودشو به من می چسبونه و منو می بوسه و از این کار بی نهایت بیشتر از رفتار علی ناراحت می شدم ....
و علی تنها کسی بود که می تونستم بشینم و باهاش حرف بزنم و لذت ببرم ..
دلم می خواست برگرده ..کوزه ها رو آب کردم و گذاشتم کنار دیوار که صبح خنک بشه این آخرین وظیفه ی شبها بود ...
عشرت گفت : بی خودی منتظر علی نشو فکر نمی کنم زود بیاد .....
اوقاتم خیلی تلخ شد ...و وقتی ساعت از یازده گذشت دلم مثل سیر و سرکه جوشید ..
خوب اون ماشین داشت و ممکن بود هر اتفاق براش افتاده باشه ,تنها فکری که می کردم همین بود ..
ولی اثری از انتظار و نگرانی تو صورت عزیز خانم و عشرت نمی دیدم ...
حتی وقتی به عشرت دلواپسی مو گفتم با خونسردی گفت : چی بهت گفتم؟ چرا گوش نمی کنی؟ .. نگران نباش خودش میاد ...
بالاخره عزیز خانم و عشرت رفتن خوابیدن ..و من چشم براه موندم ..
خدایا چرا این دونفر اصلا نگران علی نیستن ؟ پس چرا من نگران باشم؟ منم میرم می خوابم ....
رختخواب پهن کردم دراز کشیدم ..
ولی خوابم نبرد ..و گوش به زنگ بودم که علی بیاد ...
مرتب به ساعت نگاه می کردم ....
حدود دو نیم شب صدای ماشین رو شنیدم ..با سرعت رفتم درو باز کردم ...
تلو تلو می خورد ..
چشمش به من که افتاد ..با لحن مستانه ای گفت : الهی قربونت برم منتظر من بودی ؟ منم دلم برات تنگ شده بود ..
گفتم : چی شده چرا حالت بده ؟ چرا اینطوری شدی ؟مریضی ؟ ..
معطل نکردم و دویدم تو خونه و از پله ها رفتم بالا ..
صدا کردم عزیز خانم ..عزیز خانم علی اومده حالش بده ..
داره میمیره ...
عزیز خانم نشست تو رختخواب و یکم موند تا به خودش بیاد ..یک مرتبه گفت : یا زهرا ..و از جاش پرید و پرسید : چی شده کجاست ؟
گفتم حالش خیلی بده ....و من جلو و عزیز خانم پشت سرم بدو رفتیم پایین ..
علی تو راهرو نشسته بود دوپاشو از هم باز کرده بود و سرش رو چسبونده بود به دیوار و با همون حالت مستی ..
می گفت لیلا ..لیلا دوستت دارم ..قربونت برم ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻