#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستم
چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...
و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
از نیمه های شب بیدار شدم ... علی هنوز نیومده بود ...
تنها فکری که به ذهنم می رسید , این بود که اون شب عزیز خانم برای علی زن گرفته باشه و برای همین اون مونده وگرنه هیچ کس نمی تونست علی رو وادار کنه این طوری منو ول کنه ...
صحنه هایی که جلوی چشمم مجسم می شد , قلبم رو پاره پاره می کرد ...
چرا اینقدر من به علی علاقمند شده بودم ؟ حالا اگر زن بگیره , من چیکار باید می کردم ؟ ...
دوباره خوابم برد و اختر رو تو بغل علی دیدم و هراسون پریدم و نشستم ...
و دیگه خوابم نبرد ...
هنوز تب داشتم ولی حالم با جوشونده ای که خاله بهم داده بود , بهترشده بود ...
اذان صبح خاله و ملیزمان که موقتی پیش من خوابیده بودن تا علی بیاد , برای نماز صبح بیدار شدن و متوجه شدن که علی هنوز نیومده و من بیدار , چشم به راه اونم ...
خاله عصبانی بود و مثل اینکه اونم فکر منو می کرد و زیر لب به علی بد و بیراه می گفت , از من پرسید : حالت بهتره خاله ؟
گفتم : بله ولی دلم شور می زنه ... اگر عزیز خانم کار خودشو کرده باشه , چی می شه ؟ خاله , تو رو خدا کمکم کن ...
گفت : نه , به دلت بد نیار .. علی این کارو نمی کنه , من اونو می شناسم ... ازش عصبانیم که چرا شب رو نیومده ...
گفتم : خوب اگر کرد , چی ؟
سری تکون داد و لب هاشو در هم کشید و با افسوس گفت : چه می دونم به خدا ... اگر کرد , خیلی بد می شه ...
با هوو زندگی کردن برای تو سخته , اونم مردی که این طور تا حالا تو رو حلوا حلوا کرده ... اگر بی مهر بود یک چیزی ولی اینطوری تو طاقت نمیاری ... ای خدا , نمی دونم چی بگم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻